برتخت نگاه
در پس و پشت زمان
کوله ای شکل جهان
گشته از جنس مکان
چو پر از وسوسه ی باد خزان
می ستاید من و می گوید که:
بهار آمد که : بهارآمد...
من از آن سادگی و رونق بی شرط کتاب
من از آن خفتگی و خجلت بی حد و حساب
گویم او را که چنین داد خبر؟
هم از آن صورت بی روح سفر
گوید این سان نه چنان بین
که زآسودگی شهر و دیار
گشته فارغ نه زمعنی که همه نقطه نشان
دیده ام قافله ای بار شتر دغدغه ها
صاحبش عقل که در خط افق
رفت و می رفت به زنجیر نه در سلسله ها
پرسش از تو
نیست پاسخ نه جواب
نه جواب از تو نه پاسخ نه نیاز
عقل شد زیرک و گفت آن به نماز
نیست دیگر نگه سرد زمستان و غروب
نیست دیگر خطر لغزش و فردا و ذنوب
هست اینجا صدف و گوهر و دریای وجود
هست اینجا دل آن مرد وفا نور صفا باغ شهود
تا که بی شاخه نگردد
بُن آنان و درخت
تا که بی خانه نگردد
ره باران و نشست
تا که بی باده نگردد
صبح یاران و الست
اندرین سو
که دلش نشسته برتخت نگاه
روشن ازعشق و یقین چشم سیاه
گرببیند نفس گرم ترا
مانده درجلوه و انوارخدا
گوید ای دوست:
بکش نقش سکوت