نه دوریت بوَد ممکن نه آغوش پر از مهرت
ز بوی زلف مشکینت ولی همواره مدهوشم
حدود بیست سال پیش که در دانشگاهی مشغول کار بودم و در پرتو افاضات استادانی ارجمند ذهن و ضمیر خویش و بیگانه را پر از انبان علم و عمل می دیدم با جوانی برومند آشنا شدم که در آن زمان دانشجو بود و به کارهای پژوهشی و تحقیقاتی علاقه ا ی خاص نشان می داد و لامحاله با وجود آن همه استعداد ذاتی دلش می خواست در آینده ای نه چندان دور البته با طی مراحل و مدارج بلند علمی برکرسی تدریس دانشگاه مهمی هم تکیه بزند.خصوصیت ممتاز دیگری که باعث می گردید توجه من در آن دوران پر از تلاطم ،علاوه بر همَت والایش، نسبت به این جوان مسلمان جلب شود همانا شوق زاید الوصفی بود که همواره برای شرکت در مراسم عبادی و یادگیری مسائل معنوی از خود بروز میداد بطوری که در آن ایام سخت و پر مشغله حتی برای یکبار هم دیده نشد که از انجام بموقع فرایض دینی غفلت بورزد و خدای نکرده در ادای واجبات و خدمت به دیگران راه و رسم سهل انگاری و بی رغبتی اختیارکند. بعدها که از طریق یکی ازدوستان خوش مشرب مان - که ازقضا دستی نیز در شعر و ادب دارد- با پدربزرگوار ایشان افتخار آشنایی پیدا کردم او را درهمان نخستین دیدار مردی یافتم بسیار با ذوق ،اهل ایمان و صاحب فضیلت های اخلاقی. نامش سید جمال بود و بنا بر اقوال، اجداد پاکش نیز از خم غدیر معرفت و بصیرت جرعه ها سرکشیده بودند که حسب ظاهر نام فامیلی اش نیز بر آن دلالت می کرد.شخصیتی جذاب و گیرا داشت و باران مهر و محبت درونی اش به سرعت جامه جان آدمی را تر مینمود و در احاطه خود می گرفت. صداقت در گفتار و اصالت در کردار او موج می زد.خانه ای داشت نسبتا کوچک اما پر از آذین بندی های هنری خصوصا آراسته به وسائل و زینت های معنوی و تابلوهای زیبای قدسی و قدیمی.آشکارا معلوم بود که در طول عمر خاکی اش بیش ازحد دل به یک رشته امور گذرا ی این عالم نبسته است و دوستی با خداوند را بواسطه شناختش از حق و حقیقت برهمه ی دوستی های ناپایدار دیگر ترجیح داده است چه به فرموده حافظ علیه الرحمه :
صرف شد عمر گرانمایه به معشوقه و می
تا از آنم چه به پیش آید و اینم چه شود
یادم می آید نوبتی که در مجلسی شور آفرین بودیم و فرصت و رخصت همزبانی و همدلی بیشتر برایمان دست داد،ایشان با همان روحیه بالا و جان سبکبار ، از گذشته های تلخ و شیرینش سخن می گفت و بر روزهایی غبطه می خورد که امروز دیگر فقط حسرتش بر جای مانده است.ایامی خوش و خرَم که خانواده ها بی هیچ ریب و ریایی دور هم جمع می شدند و از خدا واخلاق انسانی سخن می گفتند و در همه کارها بر او توکل داشتند و لاجرم بر تمام سختی های روزگار نیز فائق می آمدند.مردم در جامعه ی خودشان نسبت به سرنوشت همدیگر احساس مسئولیت می کردند و در حل مشکلات یکدیگر پیشی می جستند.
باری ،تا چند سال قبل که از دو ر و نزدیک برحسب دوستی و وظیفه ی اجتماعی سراغ احوالش را از پسربزرگش که این روزها به کمال است و برای خود مردی و در دانشگاه صاحب کرسی تدریس نیزشده است،می گرفتم با خبر شدم که مریض است و عمدتا از بیماری دیابت رنج می برد.بیماری خاموش که کنترل و جلوگیری از تبعات سوء آن برای افراد مسن دشوار و بتدریج انسان مریض را از مسیر خوب نشدن زخم و اختلال در بینایی و ایجاد عوارض دیگر به جاده فراق می کشاند.
دریغ و درد که در جستجوی گنج حضور
بسی شدم بگدائی بر کرام و نشد
بدان هوس که به مستی ببوسم آن لب لعل
چه خون که در دلم افتاد همچو جام و نشد
(حافظ)
امروز که این صفحه را به یاد آن دوست با صفا و آن مرد با وفا می نگارم، مطلع شدم که ایشان مدتی است تن خاکی اش را رها نموده و درحین حضور در یک مجلس شادی جان به جان آفرین تسلیم کرده است. امید می رود با ولایت و وساطت اولیاء در جوار قرب حق پیوسته مشغول شُرب شراب معرفت از دست ساقی کوثر باشد.
این جان عاریت که به حافظ سپرد دوست
روزی رُخش ببینم و تسلیم وی کنم
روحش شاد و صبر نو بر خانواده ی محزون و با کرامتش افزون باد