بگذار که دل باز کند پنجره ی خانه دوست
تا ببیند نفس گرم ترا
هم دراین آب وهوا
هم درآن سوزش سرمای شتا
یا که گویی درجان بسته
ندارد هوس حمل بلا...
تا که خورشید رسد
شب ببرد خاطر آسوده آب