سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ایمان بنده راست نباشد ، جز آنگاه که اعتماد او بدانچه در دست خداست بیش از اعتماد وى بدانچه در دست خود اوست بود . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :20
بازدید دیروز :49
کل بازدید :101701
تعداد کل یاداشته ها : 54
103/9/12
4:17 ص

2

جان همی خواهد که بیند لطف یار           خواب و بیداری ندارد آن نگار     

سرانجام نیایش ها و دعا های روزانه و شبانه ی غلام رضا به بار نشست و اندک اندک انتظار و فرا ق مرد افکن رو به پایان می رفت. با حاج علی اکبرآماده رفتن به شهر خود گشت. در طول راه سر از پا نمی شناخت.اما تردید و دودلی هم او را ذره ای رها نمی ساخت. حاج علی اکبر که نمی توانست علت این شادی و غم ممتد را در وجود او کشف کند بلاخره با کمی احتیاط و رعایت حدود احترام دلیل این مسئله را جویا شد.غلام رضا نیز که نمی خواست فعل حال او را از چند و چون دقیق کارش آگاه کند با قدری طفره رفتن و این در و آن در زدن ، سر و ته قضیه را بهم آورد و توضیح وافی و کافی آنرا به روزهای خوش دیگر واگذار نمود.

 باری،هرچه به شهر مورد نظر نزدیک تر می شدند آتش شوق غلام رضا نیز شعله ورتر می شد . زیر لب سرود می خواند و بر نیک طلعتی اش آفرین ها می گفت و تبارش را می ستود.هم شهر را از نو می خواست ببیند که چگونه در آسمان معنایش  ستاره ای نهان شده و هم خویش را مستحق کرامت بیشتر می دانست . شاید هم با خود این چنین می اندیشید که اگر در آن مکان زیبا و دلگشا یار غار خود را نبیند و نجوید دیگر امیدی به یافتن او ندارد و آن رؤیا نیز باید برای او درعداد اضغاث و احلام شمرده شود .

شد خدمت تو دستان چون خدمت سرمستان

در آب سجود  آری بی مسأله  چون ماهی

چون مست و خراب آمد سجده گهش آب آمد

فارغ  زثواب آمد فرد از ره و بی راهی   

آن زمان که به شهر رسیدند روز یک شنبه بود و ساعاتی مانده به آغاز یک غروب دیگر.حاج علی اکبرکه تا حدودی از غوغای درونی غلام رضا بی خبر بود با کمال متانت رو به او کرد و گفت:برای رفتن به نزد آن پیرمرد وقت هست. امروز اگر حوصله تان فراخ نیست در وقتی دیگر به خدمتش شرفیاب می شویم!. از راه دوری آمده ایم. دو روز است که در راهیم و شما خسته ترید! بعلاوه که آداب طریقت حکم می کند که برای هر تازه وارد ی قبلا" باید از بزرگ آنجا اجازه ورود گرفته شود. غلام رضا که از سخنان و تعارفات حاج علی اکبر بجوش آمده بود بی اختیارعنان زبان از دست داد و با صدای نسبتا" بلند گفت:آقا! لطفا" مرا هرچه زودتر به زیستگاه معنوی او راهنمایی بفرمائید تا بلکه دراین زمانه ی خمول معرفت و افول محبت ، دیدار جان فزایش آب لطفی باشد برآتش نهفته ی درونمان! حاج علی اکبر که قدری ازاین اشتیاق فراوان و همینطور رفتار غیر منتظره او جا خورده بود مصلحت را در آن دید که بدون هیچگونه فوت وقتی به آن مکان خاص بروند و زنگ درب خانه ی دوست را با پای احترام و دست اکرام بصدا دربیاورند. فقط جهت آگاهی بیشتر و از روی ادب به اطلاع غلام رضا رساند که گر چه همه کسانی که به نوعی با آنجا ارتباط دارند پیوسته با وضو می باشند اما یکی دیگر از آدابشان آن است که هیچ کس بدون وضو به آن محل داخل نمی شود.    

ما می نرویم ای جان زین خانه دگرجایی

یا رب چه خوش است اینجا هرلحظه تماشایی   

حاج علی اکبرزنگ خانه را به صدا درآورد و پس از باز شدن درب بیرونی،غلام رضا منتظرشد تا اول او داخل شود. قلبش بشدت می تپید. به فکرش رسید که برگردد وبعدا" با ذهن و روحی آماده تر بیاید.اما خیلی سریع با فرستادن صلوات بر محمد و آل محمد به تعداد حضرات معصومین بر خودش مسلط شد و بدنبال حاج علی اکبر روان گشت.هنگام عبور از حیاط احساس کرد که انگار قبلا" اینجا را دیده است و برایش محلی بسیار آشناست.هرچه به ذهنش فشار آورد چیزی به یادش نیامد. انبوه درختان و گلهای رنگارنگ حکایت از عالمی دیگر داشت. بوی دل آویز و معطری مشام جان را می نواخت. سکوت عجیبی در آنجا حکمفرمایی می کرد.خواست دقائقی بیشتربایستد تا فضای وسیع و درخت آلود و پر از سبزه و گل آنجا را تماشا کند و با آنها انس زیادتری بگیرد. در همین فکر بود که قدمها آهسته ترشد. قلبش دوباره شروع به تپیدن نمود.سعی کرد آرامش کند اما این بار نتوانست.کم کم نوعی لرز خفیف هم داشت بر او مستولی می شد که بناچار متوسل به ذکر اثرگذار و تعلیمی اش شد که همان تهلیلیه باشد و قبلا" برای استحکام ایمان و افزایش باور قلبی به حکم یک مسلمان آموخته بود. دراین میان یکی از خادمان صدیق آنجا با لحنی آرام و مؤدبانه گفت:جلسه شروع می شود.آقایان بفرمائید داخل!. دم غنیمت است! حاج آقا رفتند برای تجدید وضو.الان تشریف می آورند. رنگ بررخساره غلام رضا باقی نماند. سرش را پایین انداخت. برحسب عادت چند تا نفس عمیق کشید و قدری آرام شد. به نظر می آمد از یک سو خسته است از آن همه دربدری و بی خوابی کشیدنها. و از سوی دیگر نمی خواست مجددا" همان مصائب و مسائل برایش تکرارشود و از نو آواره شهر و جاده ها گردد. اما در این دقیقه های آخر انتظار چه می توانست انجام دهد؟ جزاینکه بر خدا توکل کند و نظر و اراده او را بر همه چیز مقدم بدارد.غرق در این افکار بود که متوجه شد حاج علی اکبر از پشت سر به او می گوید آقا غلام ! آقا غلام ! غلام رضا ! می گویند بفرمائید داخل. غلام رضا که سخت مضطرب بود و نگران! روبه حاج علی اکبر کرد و گفت: من فعلا توان داخل آمدن ندارم.!اگراجازه دهند همین جا کنار حوض انتظار حاج آقایشان  را می برم. دقائقی بدن  خود  را کناری کشید و به یک درخت کهنسال که در آنجا بود تکیه داد. دلی پردرد داشت و سینه ای پرسوز! سر به سودایی عجیب سپرده بود. بی قراری اش هر دم فزونی می یافت. ولی تکرار صلوات و اوراد دیگرش نیز از او ترک نمی شد و مرتب لبش تکان می خورد.

 کمی درخود فرو رفت! افکار تردید آمیزی وجود او را فرا گرفت. با خود اندیشید که این وضو چقدر مگر وقت می برد؟! مقداری آب روان این دست و آن دست کردن که اینهمه طول نمی کشد. حتما" اینجا درب و مسیری دیگری دارد و حاج آقایشان از آنجا رفته و دردرون نشسته است. دوباره از اظهارنظر نسنجیده برگشت و پیش خود گفت بارخدایا: مرا ببخش که این همه نسبت به وضو و مقدمات اعمال عبادی بی اعتنا و بی اطلاع هستم که چنین گمان باطلی بر ذهن و زبانم جاری شد. بلافاصله به یاد بیتی ازمولوی افتاد که در مثنوی شریفش آورده است:

از یک اندیشه که آید دردرون          صد جهان گردد به یک دم سرنگون

لختی منتظر ماند . با آن خلق و خوی تحلیلی و افتاده اش برخود نهیبی دیگرگون زد که نکند سالک یا رونده در حقیقت همان فکر است و کار ما هم در نخستین قدم آن است که وضوی صحیح بگیریم و پاک شویم و درباطن از هر چه غیر خداست دست بشوئیم .حواسش بیشتر جمع شد. به نظرش آمد شاید در آستانه معرفت و دربارگاه محبت قرارگرفته و خود نمی داند! اول کفش هایش را درآورد. به یاد سخنی موثق از آن حکیم مشهور و مفسرقرآن کریم افتاد که روزی در درس صبحگاهی خویش آن را به لسان مبارک آورده بود به این مضمون که: هر آدمی به اندازه فاصله گرفتن از خود می تواند به ماهیت و حقیقت اشیاء دست یابد. به خاطر آوردن این مطلب عقل او را بیش از پیش به وجد و ذوق آورد. تلاش کرد آن را در همین لحظاتی که محو نگاه است و محض نیا زتجربه کند.

از در درآمدی و من از خود  بدر شدم     گویی کز این جهان به جهان دگرشدم   

نسیمی ملایم، برگ درختان سبز را به حرکتی رقص گونه در آورد. صدایی ملایم در هم پیچید. آرام آرام نزدیک و نزدیک ترمی شد. غلام رضا از جایش بلند شد. اما نه قدرتی برحرکت داشت و نه در دریای ذهن و ضمیرش موجی از حرف و کلام ایجاد می شد. آرامش و سکوتی سرورآفرین که گاهگاهی درعبادت هایش نیزحاصل می گشت! دیدگان سراسر منتظر خود را به غروبی ترین نیاز درونش دوخت که طنین ندا نیز از آن برمی خاست.ناگهان حس خوب و بسیار مثبتی به غلام رضا دست داد . گرمی و روشنی غیرقابل وصفی سراسر وجودش را در احاطه خود درآورد. نفسش بند آمده بود . سینه اش داشت می شکافت! حلقه های اشک شوق در چشمان زیبا ی او شکل یک مروارید گران قیمت را بخود گرفته بود.همین که او را در یک لباس رسمی و مرتب فارغ از هر گونه طمطراق های مرسوم و تشریفاتی با پیراهنی سفید رنگ که قطرات آب وضو هنوز از صورت مبارکش می چکید ، مشاهده کرد قلبش شاهد زبان و زبانش شهد ناب شد. بی اختیار جانب او دوید و فریاد برآورد! خدایا یافتمش! حاج علی اکبریافتمش ! خدا را شکر! شکر! آری خودش بود؛ جناب حاج محمد فرزند حاج ملا حیدر در کنار و در شهرش! همان که غلام رضا طی دورانی نسبتا" طولانی و طاقت فرسا، درپی اش بی صبرانه کو به کو می گشت و انتظاردیدنش را می کشید.!! همان پیرمرد سرخ رو!  همان مرد خواب ورؤیا های صادقه اش!  دلاور مرد، پرتو افشان و تحول بخش.

آفرین ها بر تو باد ای مرد شیر          داد بر تو این صفت مولای  پیر

کم کسی شد نزد او  مرد عمل          نور جانش عشق می سازد غزل

از فیض و نور حضورش لحظه ها ی ناب و تجلی های پی درپی چنان دل دردمندش را تسخیر و به تصرف درآورده بود که غلام رضا خودش هم باور نمی کرد که از کجا تا به کجا پرواز کرده و به کدام قله ی پرارتفاعی دست یافته است ... آری! اکنون بی هیچ شک و حجابی و با یقین کامل شاهد مقصود را در آغوش جان گرفته بود تا آغاز تعبیر درست خواب نافذش را با او و در او و از او ببیند و هویتی دوباره و معنوی به خویشتن خویش دراین جهان خاکی و غفلت آلود ببخشد.

من بی سر و پا گشتم خوش غرقه این دریا

بی پای همی گردم چون کشتی دریایی

از در  اگرم  رانی  آیم   ز ره   روزن

چون ذره  به  زیر  آیم  در  رقص  زبالایی

 

 

روح بلندش شاد و با انبیاء و اولیای کرام محشور باد

.

.