جوانمرد وجوانمردی
رفیقی دردمند وشفیقی ارجمند به مناسبتی خاص برایم نقل می کرد که سال ها پیش که افتخارآشنایی و خدمت درنزد یکی ازمشایخ راه معرفت ومحبت نصیبم شده بود و به حکم وقت و رحمت، بیشتر ساعات عمرمان صرف بحث و استماع صحبت های برآمده از ذوق وتجربه های باطنی آن بزرگ ازدست رفته می گذشت، یکباربرحسب نیاز و حضورچند مهمان عزیز و دل آگاه سخن از لزوم جوانمردی و فتوّت به میان آوردم و به آنان گفتم که در جهان معاصروغافل ازمعنویت چگونه می شود کسانی ادعای عرفان و پیروی از امام اول شیعیان داشته باشند و در کتاب های خود بر شناخت شهودی حق تعالی تأکید بنمایند؛ اما از صفات ویژه و ممتاز انسان های کامل نظیر مرّوت، ایثار، فداکاری، یاری مظلومان و بی پناهان، شفقت بر خلق، وفای به عهد و خودشکنی، متأسفانه خبری و نشانه ای در نظر و عمل آنها مشاهده نگردد. ایشان نیز طبق عادت و مشی مألوف با اندکی تأمل در جواب فرمودند که بلی! مطلب همان است که می گوئید. جوانمردی درحقیقت آن است که دیگران را درهرکاری برخود مقدم داری و با دل و جان درخدمت خلق باشی. البته درادامه برسخنان کوتاه و عمیق شان این نکته را هم افزودند که :جوانمردی از اصول تصوف ایرانی بود و اغلب آنان را جوانمردان می نامیدند؛ ولی باید اذعان کنیم که درزمان ما نه اثری از تصوف واقعی پیداست و نه خبری ازجوانمردی.
حین مجوازاین دغلکاران پست
مردی ومردانگی ای یارمست
نیست دراینان نشان عاشقی
بل همه خود رأی ودرآشفتگی
افکند درجان خدای بی نیاز
یاد خود شرط دلآرام است وناز
تاشود آن دیده روشن ازحضور
خدمت ساقی سکوت آرد نماز
(خادم)
از روزن خورشید درباره هستی شناسی«ذکر»(بخش اول)
ویلیام چیتیک
علیرضا رضایت
ذکر به مثابه زبان دل،معنادارترین گونه تَعامل انسان با خداست که همواره مدِّ نظر عرفا و متصوفه بوده است.در نظر اهل عرفان و تصوف،ذکر به عنوان دیالوگ، عامل شناخت انسان از خود و خداست. این واژه به معنای«به یاد خدا بودن»، صرفا زبانی نیست؛از این روست که در نظر اهل سلوک،بعضا سکوت نیز سرشار از ذکر است.ذکر نشانه است؛نشانه تعالی و لیاقت موهوبی انسان؛لیاقتی که آدمی میتواند به واسطه آن مخاطب خدا قرار گیرد.در یک کلام،ذکر بازکردن دریچه وصل برای نشستن در حضور بینهایت و شنیدن کلام محبوب است.به تعبیر قرآنی:«فاذکرونی اذکر کم».
این مقاله گذری دارد بر هستی شناسی این مفهوم با مراجعه به آیات،احادیث و آثار ابن عربی.
بگذارید کلام را با حدیثی از پیامبر اسلام(ص) آغاز کنم که به اختصار بیانگر برداشت اساسی اسلام از انسان و جهان است؛«الدنیا ملعونه، ملعون مافیها الا ذکر اللّه».به منظور بیان پاره ای از معانی نظری و علمی«ذکر اللّه»،ابتدا مروری داریم بر مفهوم ذکر در قرآن و سپس برخی تعالیم ابن عربی[در این خصوص]را بررسی می کنیم.سنت اسلامی ریشه در علم دارد.این ریشه دار بودن به آشکارترین وجه ممکن در نخستین شهادت این دین(لا اله الا اللّه) متجلی است.این عبارت، مظهر اولین اصل از اصول دین اسلام است؛توحید.اما حتی آنها که با تعالیم اسلام مأنوسند،بعضا فراموش می کنند که«توحید»هیچ ارتباطی به تاریخ ندارد چرا که توحید صرفا بیانگرنحوه هستی اشیاست.تلقی اندیشمندان مسلمان از توحید به مراتب پیچیده تر بوده است؛به اعتقاد آنها توحید،حقیقتی عام و پایدار است.انسان بودن یعنی دریافت شهودی داشتن از این حقیقت و هریک از 124 هزار پیامبری که خداوند فرستاده است؛حامل این حقیقت- که در واقع جوهر پیام او[-خداوند]راتشکیل می دهد- بودهاند.توحید صرف نظر از جهان،انسان یا هر چیز دیگر،بیانگر ذات حق است.اما با توجه به اینکه ما موجوداتی انسانی هستیم و جهانی داریم،سنت اسلام حقیقت دیگری را درنظرمی گیرد و آن،وضعیت انسانی است. سنت اسلام این وضعیت انسانی را در دو واژه «نسیان»و«غفلت»به طور خلاصه بیان می کند.گرچه افراد در باطن خود دریافتی شهودی از توحید دارند[با این حال]،لزوما نمیتوانند آن را در ذهن خود مجسم کنند(آن را با ذهن خود دریابند).هم چنین آنها نخواهند توانست توحید را از قوه به فعل درآورند یا به زبان بیاورند و تحقق بخشند.آنها در این راستا محتاج کمک پیامبرانند.این دیدگاه از طریق نبوت(دومین اصل از اصول دین)از بی زمانی به زمانبندی،از اطلاق به امکان و از خدا به تاریخ وارد میشود.
«یادآوری»الوهیتی که خداوند به مردم داده است،نخستین کارکرد انبیا به شمار می رود.قرآن هنگامی که از این «یادآوری کننده»سخن می گوید،واژه«ذکر» و مشتقات آن(ذکری،تذکیر،تذکره) را به کار می برد.افزون بر این،پاسخ انسان را به این«یادآوری کننده»با همین واژه توصیف می کند.«یادآوری کنند های»که از جانب خدا و به وسیله انبیاء می آید،سبب«یادآوری»از سوی انسان می شود.به کار بردن یک واژه برای حرکتی دو سویه -از خدا به انسان و از انسان به خدا-نمونه بارز دیدگاه توحید مدارانه قرآن است.در واقع،تنها یک نیروی محرک وجود دارد(حتی اگر این نیرو برای ما به صورت دو قوه متفاوت در نظر آید) و این نیرو فعل خداست که در خیر، حقیقت و جمال متجلی می شود.گذشته از این،قرآن نیز آشکارا بیان می کند که«ذکر» -پاسخ انسان به مذکر-صرفا به معنای تصدیق حقیقت توحید نیست؛خود این واژه نیز به معنای«یادآور شدن»است.از جانب انسان، ذکر،هم آگاهی از خدا و هم بیان این آگاهی با زبان-خواه با تکلم و خواه با سکوت-است.اگر«تذکر»اولین کارکرد انبیاء باشد،دومین کارکرد،تدوین تعالیمی است که به مردم این امکان را بدهد تا به گونه ای زندگی کنند که خدا از آنها راضی باشد.قرآن این تعالیم را هدایت(هُدی)مینامد. پیروی از انبیاء همان یادآوری خدا در نظر، عمل و کلام است.بنابراین،ذکر عبارت است از اینکه انسان در هر زمان،هر جا و مشغول انجام هر کاری که هست،همواره یاد خدا باشد.
تعبیر ابن عربی از این مسئله چنین است: «الحضور مع المذکور».اگر ما در نظر،عمل یا کلام خود از یاد خدا غافل شویم،آنطور که بایسته و شایسته است او را یاد نکرده ایم.قرآن و سنّت،معانی عملی ذکر را در واژه«عبادت»(به معنای پرستش، خدمت و بندگی)جمع بندی کرده اند.عبادت مهمترین تکلیف انسان است.خداوند در قرآن میفرماید:«و ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون1».به عبارت دیگر،خداوند انسانها را آفرید تا به یاد او باشند و خود را با حقیقتش هماهنگ سازند.آنها این کار را تنها از طریق فهم،ایمان،کلام و کردار درست میتوانند انجام دهند.ملاک«درستی»نیز میزان فهم، عمل ووجود فرد در محضر خداست.در محضر خدا بودن دقیقا همان«ذکر اللّه»است.
دین اسلام دواصل دارد2؛پس از توحید و نبوت،معاد است که عموما با مرگ و رستاخیز از آن بحث میشود.با توجه به اینکه مرگ سرانجام دامان همه را خواهد گرفت و به ناچار همه در پیشگاه خداوند حاضر خواهند شد، معاد را عمدتا«بازگشت اجباری»خوانده اند. اما متکلمان،فلاسفه و معنویت آموزان بیشتر بر«بازگشت اختیاری»تأکید دارند.مراد از بازگشت اختیاری آن است که شرایط وجود ما مستلزم آن باشد که آزادانه و بی درنگ بخواهیم به سوی خدا رجعت کنیم. این شرایط وجودی را خود حقیقت تعیین و تعریف می کند.این حقیقت اولا و بالذات خداست و ثانیا و بالعرض جهان و انسان است؛ البته جهان و انسانی که حقیقت خداوند را بر می نمایانند.برای آنها که چشم بصیرت دارند،هستی و صورت انسان،با همان طبیعت اصیل و همان بُعد وجودی خود،به خدا اشاره دارند و از طرفی تکرار نبوّتها و سلسله انبیا، هر عذر و بهانهای را برای عدم رؤیت و فراموشی از میان میبرد.به طور خلاصه،در اسلام مراد از وضعیت انسان آن است که شناخت صحیح از جهان و نفس انسان،مستلزم بازگشت آزادانه و مختارانه(موت اختیاری)به خداست.ما با یادآوری خداوند در هر مرتبه از وجود مان به سوی او باز میگردیم.ذکر خدا بدین معناست که توحید و اطلاق خداوند و حقیقت نا کرانمند را محور تفکر، گفتار و عمل خود قرار دهیم.ما این کار را با«عبادت»که پاسخی مناسب به توحید و نبوت است،انجام میدهیم.از این روست که قرآن،عبادت و توحید را دوبُعد اصلی هر سنت اصیل و معتبر میداند.خداوند در قرآن میفرماید:«و ما هیچ رسولی را به رسالت نفرستادیم جز آنکه به او وحی کردیم که به جز من خدایی نیست.تنها مرا به یکتایی بپرستید و بس3».
کتاب نفس
در خصوص طرق گوناگون ذکر گفتن -نه تنها در میان صوفیه بلکه در میان عامّه مسلمانان- مطلب بسیار است.اما هدف من در اینجا بازخوانی تعالیم اساسی اسلام در مورد هستی و نفس است.با این کار نه تنها خواهم گفت که چرا ذکر عملی متأملانه،ثمر بخش و سودمند است بلکه بیان خواهم کرد که چرا در واقع و نفس الامر،ما کار دیگری به جز ذکر نمیتوانیم انجام دهیم.با یک تحلیل دقیق متوجه میشویم که ذکر،کار خود خداست و در امتداد او کار خلق است.به رغم اینکه این مسئله را می فهیم،در عین حال قادر به درک وضعیت انسانی خود نیستیم یا نمیتوانیم ضمن برخورداری از آن بهره مندش باشیم. عدم بهره مندی از مزایای ذکر،جهان را برای ما زشت و نفرتانگیز خواهد کرد.هنگام رجعت اجباری مان به سوی خدا-آن زمان که سرانجام با اطمینان کامل درمی یابیم که جز ذکر و یاد خدا کاری نمی توانیم بکنیم- طعم میوه آن زشتی و نفرت را خواهیم چشید.هرکس که با قرآن آشنا باشد میداند که این کتاب با تفصیل و توضیح اسماء و اعمال خدا، از او سخن میگوید و در این فرایند،آنچنان خارق العاده پیش می رود تا ثابت و تأکید کند که این کتاب وحی و کلام خداست و بیان می کند که وحی به تمام انبیاء چیزی نیست مگر کلام خدا و خدا با انبیاء صحبت میکند تا ماهیت اشیاء را آشکار کند و پاسخ مناسب انسان را توضیح دهد.به علاوه این کتاب مکرراَ به ما میگوید که خدا جهان را با کلامش آفرید.درست همانگونه که قرآن و سایر متون مقدس،مجموعهای از آیات الهیاند، کل هستی نیز مجموعه گستردهای از آیات خداست.در واقع،خدا با نزول سه کتاب هستی را آفرید؛عالم،نفس انسان و کتاب؛و در هریک آیاتش را نازل نمود و کلامش را در آن نگاشت.
زمانی که درمییابیم کلام،حقیقت را تشکیل میدهد،خواهیم دید که وظیفه انسان همانا خواندن و فهمیدن آن چیزی است که نگاشته شده است.اینجاست که می توانیم از دستورات و تعالیمی که در متن کتاب،عالم و نفس عرضه شده پیروی کنیم.تفسیر قرآن-که مبنا و ثمره تمام علوم اسلامی است-همواره در بردارنده تفسیر همزمان عالم و نفس است.هر مسلمان با پذیرش قرآن به مثابه کلام خدا،مسئولیت فهم معنای این کلام را نیز پذیرفته است.ثمره این فهم به خود نفس باز میگردد.هر نفسی تنها به متن خود-قرآن-بلکه به دوکتاب دیگر یعنی عالم و نفس نیز پاسخ میدهد و نظر به اینکه این،خود نفس است که می خواند و می فهمد،کتاب نفس نقش بسیار مهمی در تعیین سرنوشت ما دارد.این مسئله به خوبی توضیح میدهد که چرا قرآن در بیان وقایع روز قیامت به ما میگوید که در آن روز به هر انسانی گفته میشود که «خود کتاب اعمالت را بخوان که تو تنها برای حساب خویش کافی هستی4».
پس هسته اصلی معرفت عبارت است از خواندن و شناخت نفس خویشتن.سراسر مسیر بازگشت آزادانه و اختیاری به سوی خدا عبارت است از آموختن نحوه تفسیر نفس از طریق فهم حکمت موجود در وحی و هستی. این بازگشت در روز رستاخیز به ثمر خواهد نشست.آنچه ما به مثابه انسان باید خواهان دانستن آن باشیم،این است که اکنون چه هستیم و زمانی که به ملاقات پروردگار نایل می شویم چه خواهیم بود.تمام علم باید در خدمت هدف این معرفت باشد.به گفته مولوی:
جان جمله علم ها این است این/ که بدانی من کیم در یوم دین5
فرد برای اینکه بداند اکنون کیست و فردا چه کسی خواهد شد،باید از رابطه اش با خدا آگاه شود؛خدایی که انسان را بر صورت خویش آفریده است.پُر واضح است که کلام خدا عالم را آفرید و در کتب مقدسش نزول کرد.همین کلام است که ویژگی متمایز انسان به شمار میرود؛انسانی که بر صورت خدا آفریده شده. کلام مذکور در سخن مذِّکر به صورت هدایت و نماز تجلی میکند و از این طریق است که انسان میتواند خاستگاه اش را به یاد آورد و عزم رجعت کند. به علاوه،همین کلام است که در روز قیامت به صراحت در کتاب نفس نگاشته میشود.بنابراین،وضعیت انسان مستلزم دانستن این نکته است که هرآنچه را ما ادراک می کنیم،به زبان می آوریم،انجام می دهیم و مجسَّم می کنیم،در نفس ما ثبت و ضبط می شود.
نَفََس الرحمن
ابن عربی که اشتهار به کم گویی هم ندارد، کلام خدا و کلام ماسوی را به تفصیل و در هرامکانی که انسان در مقام عمل واجد است، توضیح می دهد.او در بحث از معانی خلقت جهان توسط کلام خدا، کراراَ اصطلاح «نفس الرحمن»- که از یک حدیث نبوی اخذ کرده- را شرح و بسط می دهد.به گفته قرآن، خداوند به مثابه«الرحمن» برعرش نشسته است.عرش عموماَ دورترین(خارجیترین) نقطه در نظر گرفته میشود که تمام عالم را گستره نا زمانمند و نا کرانمندش دربرگرفته است.«شاه بر عرش تکیه زده است»؛چرا که او شاه است و عالم قلمروی پادشاهیاش به شمار میرود.او به مثابه«الرحمن»بر عرش نشسته است چرا که لطف الهی- که هدیه خیر،جمال و حقیقت است- ماهیت اصلی و بنیادین عالم را تعیین میکند.
پیامبر اسلام(ص)فرمود روی عرش خدا اینچنین نوشته شده است:«لطف من بر قهر من سبقت دارد».افزون براین، در عالم صغیر انسان،عرش خدا قلب(دل)است.در نتیجه درست همانطور که در عالم کبیر غیر از خدا چیزی در ورای عرش نیست،در عالم صغیر نیز در عرش خدا(دل)چیزی جز خدا وجود ندارد.
زمانی که«الرحمن»سخن میگوید،در واقع کلامش را در نفسش جاری میکند(تعیُّن میبخشد)،درست همانگونه که ما از طریق جاری ساختن کلمات در نفسمان سخن میگوییم؛در نتیجه نفس الرحمن جوهر بنیادین عالم است.این همان صفحهای است که خداوند کتاب عالم را بر آن مینگارد.کلمات الهی ای که در نفس الرحمن ظهور می کنند،پیشتر در باب اشتقاق واژه کلام مورد بحث قرار گرفته اند.ریشه این کلام، کلِم است که در فرهنگهای لغت عربی به جرح تعریف می شود که به معنای بریدن یا مجروح کردن با سلاح است.جرح نیز به نوبه خود عمدتاَ با معنای تأثیر(اثر کردن) توضیح داده می شود.
ابن عربی با ابتنای بحث خود بر این تعاریف معمول،توضیح می دهد که کلام خدا بر نفس نامتعیَّن و نا متشخص الهی تأثیر می کند.هریک از این اثرات یک کلمه است؛ یعنی در واقع یک تعیُّن یا تشخصی است در وجود یکپارچه و کلی. خود نفس هیچ گاه آلوده کلامی که بیان می کند نمی شود؛درست همان گونه که نفس ما به هیچ وجه تحت تاثیر کلامی که به زبان می آوریم قرار نمی گیرد.خداوند در اکنونیّت ازلی کلمهای می گوید؛ این کلمه همان فرمان«کن»(باش)است. این کلمه سبب ظهور سلسله ازلی و ابدی کلمات و عواملی میشود که در دو قلمروی ماده و معنا پدیدار می شوند.همین کلمه کن است که هستی می بخشد.بنابراین،تمام اشیا تلویحاَ در این کلمه نهفته اند.خداوند این کلمه را به سوی هر چیزی که بخواهد آن چیز هستی یابد،هدایت می کند؛همانگونه که در قرآن آمده است«همانا سخن ما درباره چیزی که وجودش را اراده کنیم این است که به او میگوییم باش پس میشود6»،اشیایی که طرف صحبت خدا قرار نمی گیرند،به گفته ابن عربی در«عدم»باقی می مانند.این بدان معناست که آنها فی نفسه هیچند اما در عین حال برای خدا مجهول نیستند.به تعبیر دیگر،خداوند بر عدم نیز علم دارد.خداوند به همه اشیاء و اعیان علم دارد اما آنها پیش از آنکه او به آنها فرمان وجود بدهد،هیچ گونه وجودی از خود ندارند.در این لحظه آنها در نفس او[-خدا]پدیدار می شوند.وجود آنها متعلق به خودشان نیست بلکه به نفس الوهی تعلق دارد؛نفسی که آنها در آن دمیده شده و به بیان در می آیند. ابن عربی چنین می نویسد:«هیچ چیز در عالم پدیدار نمی شود مگر از صفت کلام؛بدین نحو که نفس الرحمن به یکی از اعیان رو می کند و آنگاه شخصیتی که او مراد کرده در نفس پدیدار می شود7».نظر به اینکه مخلوقات چیزی جز کلام خدا نیستند،علم ما به اشیاء نیز علم به کلمات الهی است.به گفته ابن عربی وجود موجود مخلوق، ریشه و خاستگاهی غیر از صفت کلام خدا ندارد چرا که موجود مخلوق،جز کلام خدا چیزی درباره او نمی داند و این کلام همانی است که موجود می شنود8.اگر مخلوقات چیزی جز کلام خدا نمی دانند،این از آن روست که چیزی دیگری برای دانست وجود ندارد.کلامی که آنها می دانند کلامی است که به آنها و به دیگران گفته می شود؛کن! این کلام همواره و منحصراَ از آنِ خداست.به همین سبب،ابن عربی میتواند چنین بنویسد که صفت حقیقی خلق،سکوت است؛درست همانگونه که صفت حقیقی حق،کلام است.زمانی که کلام را به خلق منسوب می کنیم، این تا آنجا که مقدور است که خداوند آن را ارزانی داشته است؛درست مانند این که زمانی که موجود را به خلقت منسوب می کنیم،این تا آنجا مقدور است که خدا به آن مخلوق گفته است کن.
ابن عربی چنین می نویسد:«خداوند میفرماید...و موجودی نیست جز آنکه ذکرش تسبیح و ستایش حضرت اوست...9».به اعتقاد ما موجودی در هستی نیست که ساکت باشد بلکه برعکس،همه موجودات در حال تسبیح خدایند.به همین سان معتقدیم که هیچ موجودی در هستی نیست که از حیث عینش سخن بگوید بلکه هر عینی غیر از خدا ساکت است.با توجه به اینکه تمام موجودات جایگاه ظهور و تجلی خدایند،کلام به خدای متجلی تعلق دارد10.ابن عربی در جای دیگری مطلب خود را به تفصیل بیان کرده است؛«بنده خاموش است و دائما در هر حالتی-چه ایستاده و نشسته، چه در حال حرکت و سکون-مستمع کلام حق است.این از آن روست که خداوند به او جواز استماع کلام حق را داده است.بنده در هر حالت و کسوتی که به وجود آید،همواره در حال استماع امر حق به واسطه تکوین است.نه بنده و نه هستی هیچ یک حتی برای لحظهای از امر حق به تکوین خالی نیستند. از این لحاظ او هرگز از شنیدن باز نمیایستد؛ بنابراین،هیچگاه نمیتواند ساکت و خاموش باشد.بنده قادر نیست با خدا هم کلام شود؛ بنابراین زمانی که میشنویم بندهای سخن میگوید،این از حیث تکوین حق در اوست وگرنه بنده در اصل خاموش و ساکت نزد خداوند متعال ایستاده است.بدین ترتیب هیچ چیز جز تکوین حق شنیده نمیشود و این معرفتی است که جز اهل شهود را راهی بدان نیست11.
به طور خلاصه خداوند از طریق تمام مخلوقات اش سخن میگوید.موجودات به مثابه سخنگو،یا نشانههایی هستند که به اسماء و صفات خدا صدا میبخشند. آنها کلماتی اند که در نفس الرحمن جاری می شوند.آنها درسه کتاب عالم،نفس و وحی ظهور می یابند.
پینوشتها
(1)-ذاریات/56.
(2)-برای آگاهی تفصیلی در باب 3 اصل از اصول دین و نقش آنها در شکل گیری جهانبینی اسلامی،نگاه کنید
به:
The Vision of Islam,St.paul:paragon .264-House,1994,pp:35
(3)-انبیا،25.
(4)-اسراء،14.
(5)-مثنوی،تصحیح نیکلسون،دفتر 4،بیت 2654.
(6)-نحل،40.
(7)-ابن عربی،فتوحات مکیه(4 جلدی)،ج 2،ص 181، س 12.
(8)-همان،ج 2،ص 352،س 14.
(9)-اسراء،46.
(10)-فتوحات مکیه،ج 2،ص 77،س 13.
(11)-همان،ج 3،ص 218،س 30.
خرد نامه شماره 22
امام حسین(ع)
درنگاه مولوی
ویلیام چیتیک
ترجمه حسن لاهوتی
شهادت امام حسین،علیه السلام، را مشکل بتوان ازموضوعات عمده ی آثارمولانای روم خواند؛وی دربیش از50000 بیت ،کم ازبیست باربه این موضوع اشارت دارد.بااین حال،همین ابیات معدود کافی است تا خاطرنشان سازد که حوادث کربلا را نه تنها مولانا،نماینده بزرگ طریقت تصوف ،بلکه شنوندگان سخنان وی که نمونه بارزدینداران جامعه مسلمان را تشکیل می دادند،به چه چشمی نگریسته اند.
نخستین نکته ای که انسان بدان توجه پیدا می کند آن است که برای مولانا بسنده بوده است که برای نشاندن تصویرشهادت حسین(ع) درذهن مخاطبان خود یکی ازپنج کلمه را برزبان آورد:حسین،کربلا،عاشورا،یزید وشمر،که همگی قدرت تداعی کننده یکسانی داشته اند.مولانا به هیچ روی نیازنداشته که این واقعه غمباررا برای عامه مسلمانان وصف کند؛زیرا همه ازپیش با آن آشنایی داشته اند.حتی درنزد اهل تسنّن ،قاعد تاَ این واقعه بخشی ازاخباروروایات اسلامی بوده که برای تفهیم دقایق مربوط به خیروشر،شهادت،بیدادگری وموضوعاتی نظیرآن هنگام موعظه عامه مردم عموماَ یادآوری می شده است.البته ،دراین نکته هیچ جای شگفت نیست،چرا که دانشمندان غالباَ ازداغی ابدی که شهادت امام حسین(ع) بردل آگاه مسلمانان گذاشته است سخن گفته اند.شاید بتوان گفت که نام حسین(ع)ودیگراسامیی که ذکرآن رفت،مجموعه کاملی ازتصاویرواقعه عاشورا را به ذهن متبادرمی کرده؛درست همان گونه که برای مولانا کفایت می کرده که مثلاَ نام ابراهیم را نزد مخاطبان خود برزبان آورد وایشان به نمرود وآتشی که مبدل به گلستان شد بیندیشند.دراین باره مثالهای بی شماردیگرنیزمی توان ذکرکرد.شاید کسی ازمنبع اطلاعات مولانا درباره امام حسین(ع) سؤال کند،اما این سؤال مانند آن است که بپرسیم وی درکجا درباره اسلام مطلب آموخته است.بااین حال ،می توان گفت،ازجمله متصوفه که می دانیم مولانا آثارآنان راخوانده ،سنایی(متوفای525هـق) است که الفاظ حسین وکربلا را به همان شیوه مولوی ،به شکل صورخیال شعری به کاربرده است،حال آنکه عطار(متوفای 618هـ ق) ظاهراَ بجزدرضمن مدایح پیغمبرودوسه خلیفه نخستین (ازجمله درمصیبت نامه خود) جای دیگراشارت به امام حسین (ع) نکرده است.
سنایی یا برای تأکید برلزوم تحمل رنج وبلا درانجام دادن اعمال دینی ازنام امام حسین(ع) مدد می گیرد یا برای تذکّراین نکته که اولیاء ومردان خدا آنان اند که هم دراین نشئه،مرگ نفس خود رادیده اند؛ «مُوتُوا قَبلَ اَن تَموتُوا».
اینک نمونه هایی ازمورد نخست:
تا زسرشادی برون ننهند مردان صفا
پای نتوانند بردن بربساط مصطفی
خرّمی چون باشد اندرکوی دین کزبهرمُلک
خون روان کردند ازحلق حسین درکربلا
ازبرای یک بلی کاندرازل گفته ست جان
تا ابد اندررهد مرد بلی تن دربلا
- - -
کاین طریق است که دروی چوشوی،توشه تو را
جزفنا بودن اگربوذری وسلمان نیست
این عروسی ست که ازحسن رخش با تن تو
گرحسینی همه جزخنجروجزپیکان نیست
- - -
سراسرجمله عالم پرشهید است
شهیدی چون حسین کربلا کو
وچند نمونه هم ازمورد دوم:
سربرآرازگلشن تحقیق تا درکوی دین
کشتگان زنده بینی انجمن درانجمن
دریکی صف کشتگان بینی به تیغی چون حسین
دردگرصف خستگان بینی به زهری چون حسن
---
چون سنایی زخود نه منقطی
چه حکایت کنی زحال حسین
سنایی،درجایی حسین(ع)،یزید وشمررا به نیروهای متضادی مانند می کند که درروح آدمیان درکارند،ونظیراین ابیات سنایی را،مانند دومورد نخستین ،درشعرمولانا نیزمی توان سراغ کرد:
دین حسین توست،آزوآرزوخوک وسگ است
تشنه این را می کشی وآن هردورا می پروری
بریزید وشمرملعون چون همی لعنت کنی
چون حسین خویش را شمرویزید دیگری
درچشم مولانا ،عشق به حق تعالی قلب وروح اسلام است.ما یقین داریم که صورت افعال واعمال دینی ما مهم اند،اما از«معنا»که به آنها جان می دهد ارزش پیدا می کند.این است که وقتی ازمولانا می پرسند:آیا درمیان اعمال اسلامی مهمترازنمازچیزی هست؟پاسخ می دهد که جان نمازافضل است،درست همانگونه که ایمان ازآن فاضل تراست.ایمان پیوسته است،حال آنکه نمازدرپنج وقت مختلف درطول روزگزارده می شود.«نمازبه عذری ساقط شود ورخصت تأخیرباشد»اما ایمان ساقط نشود.«ایمان ،بی نمازمنفعت کند ونماز،بی ایمان منفعت نکند ،همچون نمازمنافقان» که بیهوده است.ونکته آخراینکه «نمازدرهردینی نوع دیگراست وایمان به هیچ دینی تبدل نگیرد.»
اگرازمولانااین سؤال را به الفاظ کلی ترمی پرسیدند،که آیا مهمترازخود شریعت اسلام چیزی هست؟به نظرمن شاید جواب می داد که عشق به حق تعالی مهمتراست،زیرا همه این صورتهای ظاهری شعائردینی وعبادت وهمه تعالیم واعمالی که اسلام را به وجود آورده،ازبهرآن عشق موجود است.این حرف را نباید به این معنی گرفت که «صورت» بی اهمیت است،نه ابداَ؛بلکه مقصود این است که «معنا»-عشق-بدون مظاهرخود نمی تواند وجود داشته باشد،اما انسان نباید گرفتار این خطا اندیشی شود که تعالیم،اعمال وصورت های ظاهری،خود دلیل وجود خودند؛زیرا«نماز،بی ایمان منفعت نکند»همان گونه که مولانا می گوید:
گربیان معنوی کافی شدی
خلق عالم باطل وعاطل بُدی
گرمحبت فکرت ومعنیستی
صورت روزه ونمازت نیستی
هدیه های دوستان باهمدگر
نیست اندردوستی الا ّ صور
تا گواهی داده باشد هدیه ها
برمحبت های مُضمَردرخفا
پس،صورت های دین ملازم تفکیک ناپذیروضروری معنای دین اند ومعنای دین درنظرمولانا،عشق است:
دین من ازعشق زنده بودن است
زندگی زین جان وسرننگ من است
صفت ممیّزه «دین عشق» که مولوی می گوید آن است که این دین وجود هرچه را غیرخدا-الاالله (اغیار)-نفی می کند:لااله الاالله.
عاشقان را شادمانیّ وغم اوست
دستمزد واجرت خدمت هم اوست
غیرمعشوق ارتماشایی بود
عشق نبوَد هرزه رسوایی بود
عشق آن شعله ست کوچون برفروخت
هرچه جزمعشوق،باقی جمله سوخت
تیغ لا درقتل غیرحق براند
درنگر زآن پس که بعد لا چه ماند
ماند الاّالله باقی جمله رفت
شاد باش ای عشق شرکت سوززفت
آن «بت» بزرگ یا «غیر» که باید اورا درراه عشق روانه دیارنفی ساخت«بت نفس» خود طالب است:
مادربتها بت نفس شماست
زآنکه آن بت مارواین بت اژدهاست
نیزمی فرماید:
عاشق حقّی وحقّ آن است کو
چون بیاید نبوَد ازتو تای مو
صد چوتوفانی ست پیش آن نظر
عاشقی برنفی خود خواجه مگر
سایه ای ّ وعاشقی برآفتاب
شمس آید سایه لا گردد شتاب
بنابراین،نخستین صفت عاشق راستین آن است که باید آماده باشد تا خود را بهرحق قربان کند.
ای عشق می کن حکم مُرّ،ما را زغیرخود ببُر
ای سیل می غُرّی،بغُرّ،ما را به دریا می کشی
اما بیشترمردم ازاین سیل می ترسند وازاین تیغ می گریزند.به هرشادی وسعادتی هم که بشارت یابند،ازپای نهادن درراه کشتن نفس سربازمی زنند.ایمانشان آن قدرمحکم نیست که به آنان اجازه دهد تا خواست وهستی خویش را به حق تعالی واسپارند.آمادگی تام به شهادت،نخستین صفت عاشق حق است.
چیست با عشق آشنا بودن
بجزازکام دل جدا بودن؟
خون شد،خون خود فروخوردن
با سگان بردرِوفا بودن
اوفدایی ست،هیچ فرقی نیست
پیش اومرگ ونقل یا بودن
رومسلمان! سپرسلامت باش
جهد می کن به پارسا بودن
کین شهیدان زمرگ نشکیبند
عاشقان اند برفنا بودن
ازبلا وقضا گریزی تو
ترس ایشان زبی بلا بودن
ششه می گیر وروزعاشورا
تونتانی به کربلا بودن
انسان بودن به مفهوم حقیقی آن یعنی به جنگ برخاستن با خود.انبیاء واولیاء خود ازمجاهده نمی رهند .اول مجاهده که درطلب داشتند قتل نفس وترک مرادها وشهوات وآن جهاد اکبراست.اگرحسین (ع) نمونه ای است شایسته تقلید،نه بدین جهت است که به دست تبهکاران بدگهرکشته شد؛این ازبدیهیات است.آنچه به راستی درباره زندگی اوشایسته ذکراست پیروزی اوست درجهاد اکبر؛تنها به برکت عظمت معنوی اوست که وقایع منجربه شهادت جسمانیش معنی می یابد.پس تقلید ازاویعنی تکلیف برپیروانش که به جهاد اکبربرخیزند.
مشین اینجا تو با اندیشه خویش
اگرمردی بروآنجا که یاراست
مگوباشد که او ما را نخواهد
که مرد تشنه را با این چه کاراست
که پروانه نیندیشد زآتش
که جان عشق را اندیشه عاراست
چومرد جنگ بانگ طبل بشنید
درآن ساعت،هزاراندرهزاراست
شنیدی طبل،برکش زود شمشیر
که جان تو غلاف ذوالفقاراست
بزن شمشیروملک عشق بستان
که ملک عشق ملک پایداراست
حسین کربلایی آب بگذار
که آب امروزتیغ ابداراست
اما برای ستاندن مُلک عشق ،انسان باید که نخست درد هجران معشوق را بردل کشد.زیرا هرچه به معنای هدف خود بیشتروقوف پیدا کند به شدت ناتوانی خود بیشترپی می برد.
هرکه اوبیدارترپُردردتر
هرکه او آگاه تررخ زردتر
با این وصف،دردی که عاشق می کشد همیشه اورا سوی معشوق می کشد:
هرغم ورنج که اندرتن ودردل آید
می کشد گوش شما را به وثاق موعود
دلیلش روشن است:
غبارهاست درون تو ازحجاب منی
همی برون نشود آن غبارازیکبار
به هرجفا وبه هرزخم،اندک اندک آن
رود زچهره دل گه به خواب وگه بیدار
سرانجام،درد ورنج عشق به مرگ نفس وتولّد درحق منتهی می شود.
شب مرد وزنده گشت،حیات است بعد مرگ
ای غم بکُش مرا که حسینم،تویی یزید
یا چنان که جای دیگرمی گوید:
مرتضای عشق شمس الدین تبریزی ببین
چون حسینم خون خود در،زهرکش همچون حسن
یا:
هرک آتش من دارد ،اوخرقه زمن دارد
زخمی چوحسینستش ،جامی چوحسن دارد
خلاصه آنکه تنها ازطریق تحمل رنج وبلای سفرمعنوی ،بدان مثال که درعالم ظاهربا مصیبت امام حسین واهل بیت او،علیهم السّلام ،تحقق یافت،انسان می تواند به آن کمالی برسد که ازبهرآن آفریده شده است وبس.دراین صورت است که انسان حق دارد ازشادی وسعادت وصال حق دم زند.اگرمولانا ،درقطعه ای ازمثنوی(دفترششم،ابیات 777-805) قادراست که درباره مراسم عاشورا با شیعیان حلب،زبان به طعن گشاید ،دقیقا بدان سبب است که وی دراین واقعه خبرشادی وسعادت وصالی را پیش چشم می آورد که پیروزی معنوی امام(ع) آن را اعلام می دارد؛اوشادی ووصالی را می بیند که معنای نهفته درپس رنج ظاهری امام حسین (ع) است:
روزعاشورا همه اهل حلب
باب انطاکیّه اندرتا به شب
گرد آید مرد وزن جمعی عظیم
ماتم آن خاندان دارد مقیم
ناله ونوحه کنند اندربُکا
شیعه عاشورا برای کربلا
یک غریبی شاعری ازره رسید
روزعاشورا وآن افغان شنید
شهررا بگذاشت ،وآن سورای کرد
قصد جُست وجوی آن هیهای کرد
پرس پرسان می شد اندرانتقاد
چیست این غم برکه این ماتم فتاد
آن یکی گفتش که هی دیوانه ای
تونه ای شیعه،عدوّ خانه ای
روزعاشورا نمی دانی که هست
ماتم جانی که ازقرنی به است
گفت آری لیک کودوریزید
کی بُدست این غم،چه دیراینجا رسید
چشم کوران آن خسارت را بدید
گوش کرّان آن حکایت را شنید
خفته بودستید تا اکنون شما
که کنون جامه دریدیت ازعزا
پس عزا برخود کنید ای خفتگان
زآنکه بد مرگی ست این خواب گران
روح سلطانی ززندانی بجست
جامه چه درانیم وچون خاییم دست
چون که ایشان خسرودین بوده اند
وقت شادی شد چوبشکستند بند
سوی شادُروان دولت تاختند
کنده وزنجیررا انداختند
درپایان،دو غزل دیگر از مولانا جلال الدین که عظمت مقام امام حسین(ع) درآن خلاصه شده است را می آورم:
کجایید ای شهیدان خدایی
بلاجویان دشت کربلایی
کجایید ای سبک روحان عاشق
پرنده ترزمرغان هوایی
کجایید ای شهان آسمانی
بدانسته فلک را درگشایی
کجایید ای زجان وجا رهیده
کسی مرعقل را گوید کجایی؟
کجایید ای درزندان شکسته
بداده وامداران را رهایی
کجایید ای درمخزن گشاده
کجایید،ای نوای بی نوایی
درآن بحریید کاین عالم کف اوست
زمانی بیش دارید آشنایی
کف دریاست صورتهای عالم
زکف بگذر،اگراهل صفایی
دلم کف کرد کاین نقش سخن شد
بهل نقش وبه دل روگرزمایی
برآ ای شمس تبریزی زدمشق
که اصلِ اصلِ اصلِ هرضیایی
---
زسوزشوق دل من همی زند علا
که بوک دررسدش ازجناب وصل صلا
دل است همچوحسین وفراق همچویزید
شهید گشته به ظاهرحیات گشته به غیب
اسیردرنظرخصم وخسروی به خلا
میان جنّت وفردوس وصل دوست مقیم
رهیده ازتک زندان جوع ورُخص وغلا
اگرنه بیخ درختش درون غیب ملاست
چرا شکوفه وصلش شکفته است ملا
خموش باش وزسوی ضمیرناطق باش
که نفس ناطق کلّی بگویدت :«اَفَلا»
منبع:وقف میراث جاودان شماره 17
علی (ع) مظهراسمای حسنای الهی
بارگاه عشق ایوان جانست که درازل ارواح را داغ«الستُ بربُّکم»آنجا بازنهاده است.اگرپرده ها شفّاف آید اونیزازدرون حجاب بتابد.(سوانح العشاق)
آفرین برتوکه گشتی مرد کار
دل سپردی برولایت شرط یار
خود نبینی عید را معنیست این
دیده ات حق نورمی تابد زدین
ازغدیرآمــد حقیقت درظهور
شدعلی آنجا زاو کامل حضور
«انسان کامل آیینه ای است که جزجمال وکمال وجلال خداوند چیزی را نشان نمی دهد وهرآن چه ازجمال وکمال وجلال «حق» درآن تابید ،همان را نشان می دهد.خاصیت آیینه ی شفاف آن است که ازخود چیزی ندارد وهرصورتی که درمقابل آن قرارگرفت،همه را نشان می دهد وانسان کامل نیزگفتار،اعمال، تقریر،سکوت وبالاخره همه شؤون زندگی اش نشان دهنده ی خداست،چون همه چیزاوبرای خداوند متعال است.ازاین رواست که خداوند قول،فعل وتقریراورا حجّت کرده است.
برجسته ترین مصداق انسان کامل حضرت امیرالمؤمنین (ع) است.اوشخصیت ممتازی است که نه درگذشته تاریخ ونه درآینده آن مماثل ندارد،زیرا وی مظهرخدایی است که مثل وهمتا ندارد ؛(لیس کمثله شیء) و(لم یکن له کفوا" احد) ونورآن حضرت درمقام صعود وعالم غیب با نوررسول اکرم(ص) متّحد بود.آن حضرت مظهر«اسم اعظم»خداست واسم اعظم- که عالی ترین درجه است-نه با تلفظ آن بتوان درعالم تصرّف کرد ونه مفهوم ووجود ذهنی وعلم حصولی است تا با تصوّرآن مشکلی حل شود.اسم اعظم مقام است وهرکس به این مقام باریابد،می تواند درعالم تصرّف کند ومنشأ کارهای خارق العاده شود.
شکی نیست که رمزرسیدن علی(ع) به مقام اسم اعظم ،قلب سلیم آن حضرت است که چیزی جزمهرحق درآن نیست.چنین قلبی فرودگاه اراده فعلی خداست،چنان که امام عسگری(ع) می فرماید:«قلوبنا أوعیة لمشیة الله»؛دل های ما ظرف های اراده خداست.نیزامام صادق(ع) فرمود:«انّ الإمام وکرلإرادة الله عزّوجل لایشاءإلا من یشاء الله»؛دل امام آشیانه اراده خداست وجزاراده الهی را اراده نمی کند.بنابراین جان علی(ع) مظهراراده فعلی حق است واوبا اراده خود،مراد را درخارج ازصحنه نفس خود محقق می کند؛یعنی همام گونه که با صدورفرمان«کُن» (باش) واراده تکوینی خداوند درمقام فعل،هرامری محقق می شود،با«بسم الله»آن حضرت نیزهرچیزی محقق می گردد،زیرا «بسم الله» آن حضرت به منزله «کن» خداوند است وفعل خدای سبحان درموطن قلب ولیّ خود،یعنی امیرالمؤمنین(ع) ظهورمی کند.»
منبع: شمیم ولایت عبدالله جوادی آملی
درطواف آید حبیبی راه جو
تا ببیند نورجان رخسار او
نوشد آنجا جام معنی درحروف
لا بگوید عید گردد بی کسوف
نوربخشد برفلک همچون جواد
یا رب افزون کن کمالش کم مباد
میبدی درکتاب کشف الاسرارخویش می نویسد:
حج دونوع است.یکی ازخانه ی خود به بیت الحرام شود وآن یکی ازنهاد خود برخیزد وبه درگاه ذوالجلال رود.آن یکی تا عرفات است واین یکی تا به معرفتِ معروف.آنجا چشمه ی زمزم ،اینجا قدح شراب ولطف دمادم.آنجا قدمگاه خلیل واینجا نظرگاه رب جلیل.آنجاآیات بینات واینجا رایات ولایات.آنجا رکن یمانی وشامی،اینجا کنج معانی.آنجا به قدم روند واینجا به همّ روند،آنجا طواف کعبه ی صورت است واینجا طواف کعبه ی دل.آن یکی را حاج کعبه گویند واین یکی را حاج حقِ.آنان کعبه را ازبادیه جستند واینان ازراه دل.با این حساب می توان پذیرفت که درواقع حجّ قصد است ومقصد کوی دوست ودرزبان بزرگی دیگرازعالم وحدت وانوارحجّ کردن دوگونه است:حج خاص وحج عام.
حج عام زیارت خانه وحج خاص دیدارصاحب خانه است.
حج عام طواف چهاردیواری ازآب وگل وحج خاص زیارت کعبه دل است.
حج عام راه بردن به مکه ورسیدن به کعبه وحج خاص بریدن ازهستی ورسیدن به وادی نیستی است.
حج عام اجرای امرپروردگاروحج خاص شوق دیداریاراست.
حج عام به امّید پاداش رسیدن به جنان وجنّت وحج خاص دیداریارمهربان ونیل به وحدت است
حج عام ادای فریضه ایست که رعایت آداب اصل کاراست وحج خاص جدایی ازخلق ومقام وصل دلداراست.
حج عام را بلوغ جسمی، عقل، حرّیت ظاهری واستطاعت مالی ازضروریات است. حج خاص راشرایط اصلی:بلوغ معنوی، آزادی اززندان نفس، توان دیداریاروشورعشق وصبوری است.عامیان چون عزم زیارت خانه کنند به هروسیله که باشد راه ببُرند به مکه شوند احرام ببندند تا به کعبه رسند وبرگرد خانه بگردند.
خاصان چون شوق دیدارصاحب خانه پدید آید خون دل زادِ راه سازند توسن عشق را بکارگیرند لباس بی اساس من ومای اعتباری هستی را فروگزارند، احرام نیستی برمیان بندند وکعبه دل را طواف کنند وصاحب خانه را دریابند.
عارفان صافی اززمره خواص اند که کعبه دل را با عشق دیداریارطواف می کنند درمقام وصال، خود وآمال خویش ازیاد میبرند ودرفضای وحدت به نورتوحید صافی می شوند.
حج زیارت کردن خانه بود
حج ربّ البیت مردانه بود