تقدیم به روح بلند وملکوتی جناب حاج محمد زهیری درآستانه ی پنجمین سال فراق جانسوزش
مشتاقی ومهجوری، دورازتو!چنانم کرد
کزدست بخواهد شد ،پایابِ شکیبایی
پرداختن به مسئله ی عرفان وتصوف که فی الواقع تصریح وتصحیح نسبتِ هرانسان با حق وامکان برقراری ارتباط اوبا مرکزوجود عالم ازطریق رعایت اصول مذهب عشق وجوانمردی است؛ درجهان معاصرکه بنایش برویرانی هرچه بیشترمحیط زیست درجهت منفعت طلبی هرچه بیشتروهمینطورآلوده ساختن فضای فکری وایمانی بشرمی باشد؛البته کاریست دشواروبلکه درپاره ای موارد طرح وشرح آن براثرخامی وشناخت های ناقص افراد، خالی ازخوف وخطرنیست.ماجرای تلخ وشیرین عارفان وتلقی به قبول نگاه عرفانی آنان به جریان خلقت ونیزمستحق خدمت ومحبّت دانستن تمام موجودات عالم هستی به عنوان ظهوروجلوات یک معشوق حقیقی خصوصا درتاریخ فرهنگ دینی دنیای اسلام هرچند همیشه حکایتی گفتنی وستودنی نبوده ولی شگفت آورآن است که علیرغم این همه کتب چاپ شده وسایرمنابع قابل دسترس، متأسفانه امروزهم کلمه عارف وصوفی درپیش بسیاری ازمردم ویا حتی برخی تحصیلکرده های تند تازتقریبا نوعی خیالپردازی بشمارمی رود.صوفیانی که اغلب اوقات خارج ازواقعیّات وبیرون ازاجتماع خود زندگی می کنند.
قدری دشواربتوان پذیرفت که بگوئیم درطول تاریخ ،عارفان مسلمان عمدتاَ خیالپردازبوده اند وحیات خاکی خود را گونه ای رؤیا می دانستند.دلیلش هم آن است که اینان درکنارکوشش های معنوی خویش ودرمیان جستجوگریهای حقیقی وپایان ناپذیرخودشان همواره به دنبال کلمه ومعنایی به نام "تحقق" گشته اند که هم درعمل وهم درنظرتضاد زیادی با موضوع رؤیای صِرف دارد.یعنی ایشان حتی دربعضی مواقع با تکیه برکشش وعنایت خداوند وبا توفیقات بدست آمده توانسته اند ازمراحل سخت تعلق عبورنموده وبا حفظ مراتب تخلق مربوط به حوزه ی ادیان وعلم اخلاق ،عاشقانه بسوی نورحقیقت ورضای دوست گام بردارند ودرنهایت به مرتبه ی والای "تحقق" نیزنائل وواصل آیند که این مقامات لامحاله خاص پیامبران واولیای خداست.خلاصه ی سخن آنکه، محققان عرصه ی توحید درنزد اینگونه اساتید وبرجستگان معارف باطنی کسانی هستند که جدّ وجهدی تمام عیاربرای رفع انواع حجاب ها ووصول به کمال مقصود دارند ودرمسیرراهیابی به کنه هستی ازراه مراقبه ومشغول کردن دل به یاد خدا برای برطرف کردن توهّمات نفس، سعی وافری ازخود نشان می دهند. پس عارفان وصوفیان برآنند که زندگی وعالم را ازآنروکه حق درآن جلوه وحضوردارد درک ورؤیت کنند نه ازآن جهت که گرفتاران روزمره گی آنرا بنمایند وبیش ازهمه خود را به مسائل غیرعرفانی بیالایند ودرعمل نیزتعلیمات آنها زاییده ی وهم وپندارآدمیان فریب خورده درجهان غفلت خیزامروزباشد.
گواه هستی من قرب وبُعد بود وکنون
چونیستم ،توقریب منی ودورمنی
مُحبی صادق که ازدوران جوانی به نوعی رفیق وحریف گرمابه وگلستان من نیزمحسوب می گردد خوشبختانه درحین درج این مطالب مرا طبق روال سابق مشمول لطف مخصوص خود قرارداد ومتن گفتگویی را که درقالب سؤال وجواب تنظیم وقاعدتا نسبتی هم با موضوع صحبت ونوشتارامروزین ما دارد صادقانه دراختیاربنده گذاشت. راقم این سطورضمن سپاس ویژه ازمحبت وخدمت فرهنگی آن دوست عزیزونیزبعد ازمطالعه وسیروغوردراصل این کلام پخته وروح فزا مصمّم شدم تا قسمت اول این مصاحبه را دراینجا بیاورم با این تفاوت که خواننده ی محترم باید به یک نکته اساسی توجه لازم را مبذول بدارد وآن این است که: درحاق وجود ،مساله ی اصلی عرفان وتصوف اززاویه خاص به دین نظرانداختن نیست بلکه همانگونه که درسخنان بزرگان اهل فن نیزاشارت رفته مسئله مهم دراین موضع بیان نسبت واقعی انسان با خدا ومبدأ خویش است وصدالبته نقش وترسیم دایره ی امکانی این موضوع بسی فراخ تروفراترازعرصه ی کفروایمان معمولی می باشد که کثیری ازمردم بدان خوگرفته وراضی شده اند.کما اینکه عدم توجه کافی به آن ازجانب بعضی ناآگاهان وظاهربینان مخالف درسنه های مختلف نیزموجبات گمراهی وسوء تعبییرات بسیاری را برای عموم طالبان حقیقت فراهم آورده است.
صد باد صبا اینجا با سلسله می رقصند
اینست حریف ای دل تا باد نپیمایی
آنگونه که ازظواهربرمی آید اصل پرسش وپاسخ زیرمربوط به چندین سال قبل است که به مناسبتی خاص درحضورمرحوم جناب دکترجواد نوربخش پیرطریقت نعمت اللهی انجام گرفته وتقریبا همه ی سؤالات مطرح شده پیرامون عرفان وتصوف درسطح وافقی بالاترمی باشد.بنابراین سؤال های مطروحه درآن جلسه اگرچه آسان وسهل الهضمند اما درمقابل باید اذعان نمود جواب های داده شده دربعضی موارد بغایت عمیق وکوتاه ومعنی آنها نیزسهل الوصول نیستند.بنابراین توصیه می شود درجاهایی که مشکل فهم دقیق وعرفانی مطلب وجود دارد ازکسانیکه دراین کارها تجربه وخُبرویّت کافی دارند استفاده گردد.
هم اوآفتاب وهم او فلک.هم اوآسمان وهم اوزمین.هم اوعاشق وهم اومعشوق وهم اوعشق،که اشتقاق عاشق ومعشوق ازعشق است.چون عوارض اشتقاقات برخاست،کاربازبا یگانگیِ حقیقتِ خود افتاد.(سوانح العشاق)
دنبال حقیقت می گشتم به این راه افتادم
س:امروزمن چند تا سؤال دارم.می خواهم یک محاوره ای بین سه نفرمان برقرارشود.درواقع مایلم راجع به موضوعاتی که شما دوست دارید صحبت بکنم.
ج:آن چه در"گفت آید تصوف نیست."
س:منظورآن چیزهایی است که با استفاده ازکلمات می توان درباره تصوف گفت.
ج:هرچه بواسطه کلمات درمورد تصوف بگوییم ،تصوف را کوچک کرده ایم وآن تصوف نیست.
س:دراین صورت فهم مسئله قدری غامض ومشکل می شود؛برای اینکه اگرازمیان مردم معمولی کسانی بخواهند درخصوص تصوف چیزی بفهمند باید چه راهی را درپیش بگیرند؟
ج:تصوف "اظهارنیستی" است.باید نیست بود تا تصوف را فهمید.
س:بنابراین به نظرشما تنها طریق فهمیدن تصوف آن است که باید صوفی بود.
ج:بله.تصوف شدنی است نه شنیدنی.
س:بااین وصف،کسی که ازروی صدق وراستی می خواهد بداند که تصوف چگونه چیزی است،اولین قدم برای برداشتن دراین مسیرچه می تواند باشد؟
ج:باید صوفی باشد.
س:شما خودتان چطوری صوفی شدید؟
ج:یک راه دیگری هم هست وآن طریق دیوانگی است.من این طوری رفتم وصوفی شدم.
س:منظورتان ازدیوانه شدن چیست؟آیا مقصود دیوانه ی حق شدن است یا دیوانه ی چیزدیگرشدن؟
ج:دنبال حقیقت می گشتم به این راه افتادم.
س:قبل ازاینکه وارد تصوف بشوید،شما چطوری این جستجو راانجام می دادید؟چون بعضی ها به کلیسا وبعضی ها هم به مسجد می روند.
ج:نخیر.من یک سربه پیش مرشد رفتم چون همه ی آنها را قبلا می دانستم.
س:وقتی که مستقیم به نزد مرشد رفتید وبا او صحبت کردید ،آیا به یاد دارید که اوبه شما چه چیزی گفت ؟
ج:بله.زمانی که آنجا رفتم وایشان را ملاقات کردم ازبین تمام انسانهایی که قبلا دیده بودم ازآن مرشد خوشم آمد.وقتی هم که آن راهنما خواست به خانه برگردیم به اوگفتم من همین جا می مانم توخودت تنها برو.
س:به راهنما! منظورتان همان شیخ ومرشد است؟آها! به راهنمایی که شما را آورده بود.
س:مشکل این است که خیلی آدمها درطول زندگی شان به چنین آدمی برخورد نمی کنند تا اینقدرهم دوستشان داشته باشند؟
ج:گفتم که! آنچه در"گفت آید تصوف نیست."من هرچه به شما بگویم،آن تصوف نیست.باید صوفی شد تا فهمید صوفی کیست.
س:می توانید برای ما درقالب چند کلمه بگوئید که چرا درپیش پای آدمیان مانعی به اسم "نفس" هست که نمی گذارد آنها با تصوف یا همان حقیقت آشنا بشوند؟
ج:نفس می شود "من".کسانی که می خواهند صوفی بشوند منِ خود را دراولین قدم فراموش می کنند تا بروند به طرف "حقیقت."به زبان دیگرآنهایی که می خواهند صوفی بشوند ویا به بیان درست ترآنهایی که باید صوفی بشوند من خود شان را به فراموشی می سپارند ومجذوب من دیگری که استاد باشد می شوند.
س:شما فرمودید که :کسانی که باید صوفی شوند من شان را فراموش می کنند دراستاد.خوب !دراین صورت تکلیف بقیه چگونه هست؟یعنی کسانی که نباید یا به اصطلاح نمی توانند صوفی بشوند اما می خواهند درخصوص تصوف مطالبی بفهمند چه کاری باید انجام بدهند؟
ج:لازم نیست همه بفهمند.
س:خوبه.ولی به نظرشما بهتر نیست همه بفهمند که تصوف چگونه چیزی هست؟
ج:آن وقت همه ی دنیا دیوانه خانه می شود.
س:بنابراین تفاوت بین صوفی بودن ودیوانه بودن درچیست؟
ج:یک فرقش این است که صوفی می داند دیوانه است ولی دیوانه ازآن اطلاعی ندارد.
س:حالا این دیوانگی که شما درباره اش صحبت می کنید همین است که صوفی ها به آن می گویند "فنا فی الله یا فنای درحق؟"
ج:معلوم می شود تصوف را نفهمیدید ؟آنچه تو می گویی تصوف نیست.
س:اجازه بدهید راجع به یک چیزدیگرصحبت بکنیم.برمی گردم به تمام آن کارها یی که شمابه عنوان یک روانپزشک انجام دادید وکتاب هایی که درآن باره نوشتید.آیا این تحصیلات شما دررشته ی "روانپزشکی" یا آن کارها واثرها یی که درروان پزشکی باقلم خود پدید آوردید به شما هیچ چیزجالبی دراین دنیا یاد نداد؟چه دررابطه با تصوف وچه دررابطه با باصطلاح خود انسان بطورکلی؟
ج:روان پزشکی چیزی به انسان نمی دهد.
س:بنابراین چکارکردید شما به عنوان یک روان پزشک؟
ج:گفتم که دیوانه شدم.
س:با توجه به این صحبتی که الان شما راجع به روانپزشکی کردید.آیا برای شما این کارروانپزشکی ازجنبه ی ادامه وانجام دادن دستورات عرفانی مشکلی ایجاد نمی کرد؟
ج:نخیرایجاد نمی کرد.این حرف شما مثل این می ماند که یک استاد حقیقتی را بخواهید بفرستید برود دنبال گوبازی یا توپ بازی!
س:آیا اصولا انتخاب نوع حرفه تأثیری درزندگی شما داشت یا نه؟
ج:نه.نداشت.
س:چرا؟ این برای صوفی ها مهم نیست که بالاخره دراین دنیا کاری انجام بدهند وشغلی داشته باشند؟
ج:بله.این فقط برای آن است که اولا بشرکارمی کند تالقمه نانی پیدا نماید وبخورد.دوم آنکه می خواهد بداند که این چیزهایی که مردم بطورروزمره بدان مشغول وازروی عادت به آن اعتقاد وتعصب می ورزند چیزی نیست وبعدش هم بفهمند که اینها همه پوچ وهیچ است.
س:می خواهم به چند تا ازکلماتی که شما درآثارتان آورده اید اشاره نمایم ودرباره ی آنها ازشما سؤال کنم.مخصوصا درمورد گناه. همانطوریکه گفته اید بزرگترین گناه مردم آزاری است ودیگرآزاری. می توانید راجع به این موضوع چند کلمه ای برای ما صحبت کنید؟
ج:بله.وقتی که شما با مردم می خواهید صحبت کنید می توانید ازدوجنبه وارد شوید. یکی با "من وما " که این البته چیزخوبی نیست وباعث آزاردیگران می شود.دیگرآنکه با"بی من ومایی" می خواهید صحبت بکنید که این ممکن است برای طرف مقابل مفید باشد.
س:برای کسانی که مثل خود من صوفی نیستند البته تکلیف روشن است.اما برای دیگرصوفیان شما نوشته اید که آنها می بایستی بطوردائم وبدون من وما به ذکرخداوند مشغول شوند،منظورتان ازاین جملات چیست؟
ج:دوچیزهست یکی بی نهایت بودن که مساوی با صفراست ودیگراینکه صفرباشد مساوی بی نهایت.
س:آیا هم صفروهم بی نهایت خداوند است؟
ج:پاسخ به این سؤال وانتخاب نوع کلمه چون مشخصاَ مربوط به ساحت ادیان ومسجد هست بنابراین بهتراست شما آنجا رجوع کنید وجواب خود رابگیرید.
س:یا بروم به کلیسا؟
ج:فرقی نمی کند.
س:می گوید یک سؤال عقلانی دارم وآن اینکه فرق بین شریعت وطریقت چیست؟
ج:شریعت اعتقاداتی است.طریقت هرچه بوده یاد گرفته ولی قانع نیست.
س:این طریقت، راه عشق وارادت هست؟
ج:این یک راه ازمیان آن راهها هست.
س:طوردیگری هم هست که ازآن بتوان به طریقت نگاه کرد؟
ج:بله.به عدد افراد
س:راههای متعدد صوفی وتصوف هم وجود داردوقتی که می گوئید راههای متعدد هست منظورتان چیست؟
ج:بله هست. اما باید دید کدامیک واقعیت وکدامیکی دکان است؟
س:من دوست دارم بفهمم. یعنی راحت تراست که بفهمم راه تصوفی که درواقع دکان هست چه می تواند باشد ؟
ج:راحت ترش اینکه تصوف راه ِعشق است ولی آن یکی راهش راه عقله.
س:عشق که خیلی مشکل است؟
ج:تقصیرمن نیست.
س:به نظرمی رسد لازمه دوست داشتن این هست که انسان یک سینه ی گشاده ودلِ بازی داشته باشد تا بتواند چیزهای مختلف را بگیرد.
ج:بله. لازمه دوست داشتن این هست که من خودش را درآن یکی فنا بکند.
س:درمقام مثال همان داستان بایزید را می گویید؟مثل اینکه اگرمن درب خانه ی ترا بزنم وبعد بگویم که توچه کسی هستی ومن درجواب بگویم که توهستی.منظورهمین است؟به تعبیردیگرمقصود ازدوست داشتن، جریان همان داستان است که اگریک نفرعاشق برود درب خانه ی معشوق ومعشوق ازاو بپرسد که چه کسی هستی؟ وآن عاشق جواب بدهد توهستی! به جای اینکه بگوید من هستم.
ج:اینجا بایزید می خواهد بگوید که من وتویی درکارنیست همه اوست.
س:منظورتان ازازاوچیست؟وقتی که می گوئید همه "او"ست.
ج:هستی exsistance
س:منظورتان از"هستی" خداوند یا اقیانوس الهی است؟
ج:I can not نمی توانم جوابی صریح بدهم.
س:کلماتِ؟
ج:کلمه اشاره می کند به عقل.درعشق کلمه نیست.کلمه مالِ عقلِ است.درعشق کلمه نیست.
س:عده ی بسیارزیادی فکرمی کنند که اشعارشما کلماتی هستند که دررابطه با عشق ومحبت هست.دررابطه با عقل نیست؟
ج:من شعرگفتم؟من که شعرنگفتم.
س:من دررابطه با این جواب گیج شدم !راستش خیلی خوب متوجه نمی شوم این صحبت شما را که می گوئید من هیچ موقع شعرنگفتم.
ج:بله.شما اززبان عقل حرف می زنید.من اززبان عشق .بنابراین ما همدیگررا درک نمی کنیم.
س:وقتی که شما می گوئید من شعرنگفتم منظورتان این است که این شعرجزء زبان عقل نیست یا اینکه می خواهید بگوئید من اصلا تا حالا توعمرم شعرنگفتم ؟
ج:یک نفردیوانه شده است.حرف هایی که می زند حقیقت دارد ولی دیگران نمی فهمند. لاجرم به زبان شعرمی گوید .بنابراین اشعارمال کسی هست که صوفیست واین البته یک معنای بی من ومایی هست وهرکسی این را نمی فهمد.
س:پس کلماتی که درشعربکاربردید چه!این کلمات شما نیست؟ یاکلمات کسی هست که همانطوریکه خودتان گفتید دیوانه شده واین چیزهاراگفته؟
ج:این چیزهایی که دردیوان هست هم شعرمن هست وهم شعرمن نیست.
س:اینکه می گوئید کلمات دیگری نیست ومن هم نمی توانم توضیح بدهم را کاملا متوجه می شوم ولی نمی دانم چه جوابی بدهم؟
ج:به همین دلیل آنراگفتم.درتصوف سؤال وجواب نیست.
س:آیا خسته شدید؟برای امروزبس است؟یا می خواهید بیشترصحبت بکنیم؟
ج:مگرامروزما حرفی زدیم؟
س:ما فکرمی کنیم که خیلی صحبت کردیم.ولی نمی دانیم که آیا ملت چیزی ازحرف های شما راخواهند فهمید یانه؟
ج:البته حرف های دیوانه ها را همه کس نمی فهمند.
س:درمورد کسانی که به اصطلاح محاوره ی ما را گوش می دهند وداخل این برنامه ها هم نیستند. آیا این تصوربرای آنها پیش نمی آید که آیا آنان هم می توانند وارد این برنامه ها بشوند یا نه؟ منتها با سعی وکوشش؟
ج:مسلم است که نه نمی توانند.
س:پس خداوند باید اول صدا بکند شخص را؟
ج:بله .yes
س:ولی البته نه با کلمات.
س:الان اجازه بدهید که این مصاحبه را با شما تمام کنیم .می توانیم فردا بعدازظهربیاییم؟
ج:یاحق
به هر حال مرکز نشر دانشگاهی در سالهایی فعالیت میکرد، کتاب چاپ میکرد و مهمتر از همه مجلاتی قابل تامل و وزین برای نخستینبار منتشر میکرد. باید توجه داشت که فضای فرهنگی ایران در آن زمان فضای راکدی بود؛ انتشاراتیهای ما چندان فعال نبودند و ما اساسا مجلات معتبری در زیرشاخههای مختلف نداشتیم؛ در تمام این سالها سازوکار شما برای فعالیت و جهتگیریهایتان چگونه بود؟ آیا واقعا برای جبران این خلأ بود که فعالیت میکردید؟
دهه 60 اوج فعالیتهای ما در مرکز نشر دانشگاهی بود. در 10سال اول انقلاب فقر شدید فرهنگی در کل جامعه ما حاکم بود. در آن دوره که مرکز نشر دانشگاهی تاسیس شد در کشور مجلهای که به این امور بپردازد، وجود نداشت. اولین مجله مربوط به امور علمی برای مرکز نشر دانشگاهی بود که در ابتدا به عنوان بولتن مرکز قرار بود کارش را آغاز کند که بعد از گذشت چند شماره به عنوان یک مجله جدی و عمومی مطرح شد. بعد از دو سال که از تاسیس مرکز میگذشت، کیهانفرهنگی راهاندازی شد. ما در میان این فقر فرهنگی جایی را پایه گذاشتیم که به بهبود فضایی که تمام نشرهای دانشگاهی بسته به آن بود کمک کنیم و در این مورد اولین جایی بودیم که بعد از انقلاب کتاب خارجی وارد کشور کردیم و اولین جایی هم بودیم که نمایشگاه بینالمللی کتاب را برای آشنایی با موضوعات جدیدی که در عرصههای مختلف علمی عرضه میشد، برگزار کردیم.
تا چه سالی مدیریت مرکز نشر دانشگاهی را بر عهده داشتید؟
تا سال 1383، چیزی در حدود24 سال در آنجا فعالیت میکردم.
آقای دکتر با این تجربه و عملکرد درخشان، آیا شما به میل خودتان از مرکز بیرون آمدید؟
از طرفی بله و از طرفی نه! در واقع خروج من از مرکز آنطور که میخواستم نبود. به این معنی که من دوست داشتم ارتباطم را با مرکز برای ارایه پیشنهادها و انتقال تجربیات در آینده حفظ کنم که با نوع خروج من عملا این امکان فراهم نشد و بعد از بیرونآمدنم تا همین امروز هم سری به آنجا نزدهام. امروز دلسوزی من بیشتر از این جهت است که من سالها بهرغم میل باطنی خودم در آنجا ماندم (چون از مسایل اداری و مدیریتی خسته شده بودم و این مسایل را دوست نداشتم) و کار کردم و در این چند سال برای پاگرفتن این نهال در کنار من افراد بسیار دیگری هم زحمت کشیده بودند و نتیجه همان چیزی شده بود که همه میدانیم؛ از همینرو هم هست که امروز وقتی از رونقافتادن آنجا را میبینم برایش غصه میخورم.
کمی هم به مسایل دیگر بپردازیم! با توجه به اینکه شما دغدغههایی در حوزه زبان فارسی دارید، گرایشهایی که اخیرا در مورد زبان فارسی بهوجود آمده و تمایل به تحصیل به زبان محلی و مادری را که عملا در برخی مناطق کشور پررنگتر از قبل شده است، چطور ارزیابی میکنید؟ آیا برخورد قهری با بروز این خواست و گرایش را درست میدانید یا فکر میکنید برای آن راهکاری فرهنگی و مدنی هم وجود دارد؟
این قضیه دو جنبه دارد: یکی حضور زبانهای محلی و یکی دیگر مبارزه و مغلوبکردن زبان فارسی است که اینها را باید از یکدیگر تفکیک کرد. در سیاستهای کشور مخالفتی با زبانهای محلی نیست ولی عدهای میگویند که چرا زبان فارسی باید در مدارس آموزش درس داده شود. در پاسخ به این افراد باید گفت که این به دلیل سابقه زبان فارسی در ایران است. این زبان یک تواناییها و ذخایر فرهنگی را در دل خود دارد و اینها هم یکشبه بهوجود نیامده و در طول تاریخ شکل گرفته و پس از سیر این تاریخ طولانی بهطور طبیعی در جایگاه زبان رسمی قرار گرفته است. زبان فارسی را کسی از میان زبانهای متعدد ایران بهعنوان زبان رسمی کشور انتخاب نکرده است. زبان فارسی این حیثیت را پس از قرنها بهطور طبیعی در این سرزمین و حتی تا حدودی در سرزمینهای دیگر پیدا کرده است و کسی حق ندارد و نمیتواند آن را از این مقام پایین بکشد.در دورانهای مختلف در ایران لهجهها و زبانهای دیگری هم در کشور بوده است ولی این زبان بوده که توانسته جایگاه تاریخی خودش را بهعنوان زبان فرهنگی عمومی و به اصطلاح «لینگوا فرنکا» همیشه حفظ کند و در دوران جدید هم به صورت زبان رسمی درآید. عدهای معتقدند چون این زبان از این موقعیت برخوردار است، این باعث شده که زبانهای محلی رشد نکند و به حاشیه رانده شود. در حالیکه اینگونه نیست و زبان امری نیست که عدهای خاص آن را زبان رسمی کشور کرده باشند، این زبان را فقط فارسیزبانان به این جایگاه نرساندهاند. گویندگان به زبانهای دیگر هم دستبهدست هم دادهاند و به فارسی تواناییها و قابلیتهایی دادهاند که این شود که هست. من در اینجا میخواهم پیشنهادی را مطرح کنم! من اوایل انقلاب پیشنهاد کردم که دست به ترکیب دانشگاهها نزنیم قبل از آن یک دانشگاه ایدهآل اسلامی تاسیس کنیم و استادان اسلامی دلسوز را به اینجا دعوت کنیم و بعد از چند سال نتایج عملکرد این دانشگاه را بررسی کنیم و اگر خوب بود، این الگو را به بقیه دانشگاهها هم توسعه دهیم در حالی که امروز وقتی صحبت از دانشگاه اسلامی میشود، به امر روشن و واضحی اشاره نمیشود و همین کلیگوییها هم هست که باعث آفت ماست.
در مورد زبانهای محلی هم پیشنهاد من به مخالفان تحصیل به زبان فارسی این است به جای اینکه تمام آموزش و پرورش اردبیل یا تبریز و مراغه را به زبان ترکی برگردانیم که از لحاظ امکانات و کمبود کتاب و ... عملا امکان آن فراهم نیست، یک مدرسه دایر کنید و کتابهایشان را هم خودتان تالیف کنید، یعنی از باکو و استانبول نیاورید و ببینید که چند نفر از پدر و مادران راضی میشوند که فرزندانشان را به مدرسهای بفرستند که در آن تنها زبان ترکی تدریس میشود و منابع مطالعاتی تنها به این زبان محدود است؟
تا جایی که من میدانم در طول تاریخ دغدغه پدر و مادران ترک و آذریزبان، آموزش زبان فارسی و تا حدودی عربی برای خواندن متون دینی به کودکانشان بوده است زیرا آنها ترکی را در خانه آموزش میبینند و احتیاجی به آموزش آن در مدارس نیست. من مطمئنم که خود والدین آذربایجانی، بلوچ، ترکمن، لر و کرد هستند که با حذف زبان فارسی مخالفند. با حضور زبانهای دیگر مانند ترکی، کردی و بلوچی هم کسی مشکلی ندارد و اتفاقا لازم هم هست و در این حوزه ما ضعفهای جدی داریم. ما برای حفظ بهخصوص برخی زبانها و لهجهها باید اقدامات جدیتری کنیم. من نگران میشوم وقتی میشنوم که مثلا لهجه سمنانی یا بشاگردی ضعیفتر از گذشته شده است. ما چرا نباید یک تاریخ ادبیات ترکی داشته باشیم. بیش از یکی. در این زمینه مقداری منابع به انگلیسی موجود است و شاید هم به زبانهای دیگر ولی به فارسی کتابی وجود ندارد و نویسندگان ترک و آذری ایرانی باید ترغیب شوند که به ادبیات ترکی به عنوان بخشی از ادبیات سرزمین ما بیشتر از اینها بپردازند و حتما یک تاریخ ادبیات ترکی را بنویسند.
جنابعالی به عنوان یکی از پژوهشگران مطرح و صاحبنام در عرفان و تصوف ایرانی، نسبت انسان ایرانی را با عرفان چگونه میبینید؟ زیرا در نگاه بسیاری، عرفان بهمعنای رخوت و کسالت است و اینکه انسان در گوشهای بنشیند و هر آنچه که بر او میآید را قبول کند؛ به باورتان ریشه نگاههای اینچنینی به عرفان چیست و شما خودتان پس از این همه سال کنکاش و پژوهش، عرفان را دارای چه مشخصاتی میدانید؟
مساله ی عرفان، مساله نسبتی است که انسان با حق و هسته مرکزی عالم هستی برقرار میکند، خلاصه عرفان این است. مساله عبارت ازنوع خاصی نگاهکردن به دین نیست. نسبت انسان با خداست و این نسبت فراتر از کفر و دین است. البته در دین و فلسفه هم میخواهند در نهایت نسبتی با حق یا وجود مطلق برقرار کنند. کوششها برای برقرارکردن این نسبت هرکدام به حوزههای مختلفی تقسیم میشوند. در دورههایی کسانی بودند که واقعا به آن مرکز عالم هستی نزدیک شدهاند و کلامشان، کلام حق شده است و اشخاصی مانند بایزید بسطامی، ابوالحسن خرقانی، ابوسعید ابوالخیر و شاعرانی مثل مولانا و حافظ از این دستهاند که جوهره معنوی این مملکت را ساختهاند. اینکه ما چگونه این نسبت را برقرار کنیم، خود مسالهای بسیار دشوار است. دین و فلسفه هر کدام راههایی را پیشرو میگذارند که چگونه میتوان نسبت نزدیکتری با آن حقیقت برقرار کنیم ولی اینکه چه راه و طریقی را انتخاب کنیم، این با خودمان است. همچنین درست است که در عرفان توصیههایی مبنی بر کنارگذاشتن دنیا، فقر و تنبلی و مواردی از این قبیل موجود است، اما اینها هدف نیست بلکه راههایی است که عرفان پیشروی ما میگذارد و در بسیاری از موارد متاسفانه تنها به پوسته توجه و مغز و محتوا بهدست فراموشی سپرده میشود.
دیدگاهتان درباره عرفانهای نو چیست؟ همین گرایشهایی که اوج آن در هند وجود دارد و در ایران هم با مظاهری از آن بعضا روبهرو میشویم؟
یک چیزی در 50 سال اخیر در آمریکا به وجود آمد با عنوان«new age» و این گرایش همهجا را هم گرفته است. درست است که در این گرایشها نوع نگاه به عرفانهای گذشته زیاد مطرح نیست، اما من هیچ دلیلی برای رد بعضی از این فرقهها ندیدم و کتابهای اینها را که میخوانم بعضا میپسندم و نکتههایی را هم این کتابها به من میآموزد و بر این باورم که بسیاری از اینها همان آموزههای عرفای گذشته است که به زبان امروزی دوباره به ما عرضه میشود.
در عرفان شما چه چیز را یافتید که در فلسفه آن را پیدا نکرده بودید؟
در عرفان ما چیزهایی میشنویم که در فلسفه آن را نمیشنویم؛ به طور مثال از بعضی عرفا میشنویم که ما چیزی ندیدیم جز آنکه خدا را هم در آن دیده باشیم. چطور میشود که انسان خدا را در تمامی عرصههای این کائنات میبیند؟ این نوع دیگری از نگاه است، این یعنی به آسمان، زمین، درخت، گل و حتی انسانهای دیگر از دریچهای دیگر نگاهکردن. همه مساله این است که قدرت معرفت خودت را افزایش دهی تا آنچه که با چشم سر نمیتوان دید بتوانی در دل ببینی. با چشم بیرونی هم دنیا یک جور دیگری میشود. وقتی من عینک به چشم نداشته باشم همهچیز را مبهم و تار میبینم ولی وقتی عینکم را به چشمم میگذارم همه چیز شفاف میشود و نور را طور دیگری میبینم. این هم همینطور است کسانی هستند که میتوانند نور را ببینند، الله نورالسماوات را میتوانند ببینند و این بهنظرم تفاوت فلسفه است با عرفان.
فکر میکنید در زندگی روزمره بهشدت صنعتی و مصرفزده و گرفتار شهروند جهان امروزی، اساسا گرایشهای عرفانی و دوریگزیدن از جهان و امثال این اساسا جایی میتواند داشته باشد؟
بحث پرداختن ظاهری به این امور نیست. در همه طریقهها و ادیان برای رسید ن به معرفت راههایی توصیه میشود. کارهایی میگویند کنید تا حکمت و معرفت پیدا کنید. یکی از آنها گرسنگیکشیدن یا رعایت رژیمهای خاص است. روزهگرفتن هم همین است. مساله سلامت جسم نیست. مساله پیداکردن قرب است. چهکار کنید که قدرت شناخت و معرفت شما افزایش یابد. این را از قدیم همه گفتهاند که گرسنگی باعث هوشیارشدن حواس شما میشود. اینها ممکن است الان توصیه نشود، سخن اینجاست که عدهای برای رسیدن به این امور این روشها را در پیش میگرفتند و حالا ممکن است گرایشهای دیگری دنبال شود. مهم اصل بحث است و نیازی که بشر امروزی به عرفان و معنویت دارد. چهکار کنیم که او را بشناسیم و به او نزدیک شویم. دینی که مرا به او نزدیک نکند به چه درد میخورد و هر چه ما را به او نزدیک کند، باید دنبالش بود.
مهمترین دغدغه این روزهایتان چیست؟
بزرگترین مساله و نگرانی من در زندگی محیط زیست است. اینکه زمین دیگر جایی برای زندگی انسانها نباشد. چند وقت پیش در جایی مطالعه میکردم از فیزیکدانی پرسیده بودند که بزرگترین دغدغه شما چیست؟ او پاسخ داده بود که دستکاری ژنتیک و تاثیراتی که این دستکاری روی انسان دارد. به نظر من ما انسانها طبیعت را که نازلترین و نزدیکترین مرتبه از مراتب معنوی جهان به ماست، به صور مختلف داریم مسخ میکنیم. به نظر من طبیعت مقدس است چون آخرین مرتبه از عالم جان است و این اساسا با آنچه این روزها بر سرش میآوریم همخوان و سازگار نیست.
با توجه به این، شما سالهای متمادی با مسایل نشر و کتاب درگیر بودهاید و با آسیبهای این حوزه از نزدیک آشنا هستید، وضعیت امروز کتاب و کتابخوانی را چطور میبینید؟ بهنظر شما ریشه دوری مردم از کتاب و کتابخوانی را کجا باید دنبال کرد؟
عوامل مختلفی در این ماجرا دخیل هستند، از طرفی وقتی مقایسه میکنید تعداد عنوانهایی که امروز چاپ میشوند از گذشته بیشتر شده و عناوین گذشته هم جزو موجودی شماست و این یعنی اینکه موجودی واقعی برای خواننده بیشتر شده است.
از طرف دیگر مجلات و روزنامههای خواندنی و مهم هم نسبت به گذشته بیشتر شده است، شما امروز با تعداد زیادی نشریه و مجله روبهرو هستید که در گذشته نبودند و بیشتر کتاب بود که وجود داشت و قابل مطالعه بود. مساله بعدی کامپیوتر است، بخشی از وقتی که در گذشته صرف خواندن کتاب میشده است، امروز به مطالعه در اینترنت صرف میشود و مساله بعدی که میتوانم به آن اشاره کنم، این است که ما در گذشته یک جامعه شفاهی بودهایم و علم و آگاهی از طریق شنیدن منتقل میشده است، در کشورهای دیگر هم البته همینطور بودند ولی آنها کارهایی را برای انتقال جامعه از شفاهی به کتبی انجام دادند و حوصله اشخاص را از طریق آموزش در مدارس برای کتابخواندن بالا بردند و قدیم اگر پای منبر مینشستند، امروز یاد گرفتند که باید در کتابخانه بنشینند. همین تیراژ کتاب را میتوانیم با کشور هلند که یک زبان محدود دارد مقایسه کنیم و ببینیم که چه حجمی در آنجا کتاب مطالعه میشود و در ایران چقدر اعداد و ارقام کمتر و محدودتر از کشور کوچکی مثل هلند است و این نشاندهنده موفقیت آنها در انتقال از فرهنگ شفاهی به فرهنگ کتبی است و این در حالی است که به عقیده من ما هنوز از «جامعه شفاهی» کاملا عبور نکردهایم.
بنام دولت او
حقیقتِ عشق جزبَرمرکبِ جان سوارنیاید.(احمد غزالی)
چونکه عشق آمد به صحرای وجود
روح آنجا حاضر واندر شهود
روح مرکب عشق شد برآن سوار
دایره خلقت براین نقطه مدار
سال ها پیش درادامه ی سیرمطالعاتی وخوشبختانه براثرمصاحبت با بزرگانی ازوادی عشق ومعرفت به نوشته ای ازاحمد غزالی برخوردم که نامش "سوانح العشاق" بود.مختصرتحقیق بنده درباره ی این مکتوب مرا برآن داشت تا خیلی زود به سراغ صاحب این تألیف بروم وازنزدیک با زندگی ،احوال وآثاراین مرد بزرگ یعنی خواجه احمد غزالی آشنا شوم. چراکه کتاب سوانح را درواقع دریایی دیدم بسیارموّاج وپرازگوهرهای معرفت ومحبّت که می توان متن آنرا درحقیقت شرح بخشی ازیک آیه قرآ ن کریم دانست که درسوره ی مائده آمده است.(...یحبهم ویحبونه54/5) .
دراین اثناءازقضا ی روزگاربخت یارم شد وبه کتابی ازاستاد ارجمند آقای دکترنصرالله پورجوادی دست یافتم که درهمان سال(1358) با عنوان "سلطان طریقت" ودقیقا درمورد سوانح زندگی وشرح آثاراحمدغزالی به رشته تحریردرآمده بود.باری،این چنین بود که ازهمان موقع رشته ی اُنس واُلفت من با برادران غزالی وپورجوادی بهم گره خورد وتا به امروزنیزبه لطف خداوند وبا استفاده ازآثارگرانبهایشان ادامه دارد.
متن گفتگوی زیرفی الواقع مشروح یک مصاحبه است که با استاد محترم آقای دکترنصرالله پورجوادی توسط یکی ازخبرنگاران صورتِ انجام بخود گرفته وحاوی نکته های جالبی می باشد که به نظرمی تواند برای کسانی که درآغازوبه فکرفرجام راه پرنشیب وفراززندگی علمی ومعرفتی خویشند بسیارسودمند ومقبول بیافتد.
به امید موفقیت وآرزوی سلامتی واَدای دِینی به ساحت ایشان.
بعضیها افلاطونی بهدنیا میآیند
گفتوگو - گفتوگو با نصرالله پورجوادی درباره کارنامهاش، عرفان و فلسفه.
برای ورود به بحث از اینجا شروع کنیم که سالهای کودکی و محیطیای که هر فردی سالهای کودکی خود را در آن سپری میکند، تا چه حد در جهتگیریهای بعدی آن فرد موثر است؟ مشخصا منظورم این است که اگر شما در دوران کودکی در خانواده دیگری به دنیا میآمدید و پدر و مادر دیگری داشتید، به نظرتان آیا راهی را که تا امروز دنبال کردهاید باز هم دنبال میکردید یا اینکه زندگیتان سمتوسوهای دیگری داشت؟
به هر حال مسلم است که اگر من پدر و مادر دیگری داشتم زندگی من کاملا با آنچه امروز هست، فرق میکرد، بسته به اینکه انسان کجا بزرگ شده باشد و در چه جامعهای رشد کرده باشد، این امور تاثیراتی در روند زندگی وی دارد که با هیچ چیزی قابل مقایسه نیست ولی به نظر من چیزهایی هم وجود دارد که در خون انسان است همانطور که هر انسانی یکسری صفات ظاهری دارد. به هر حال هرکسی علایقی دارد و به دنبال یک سلسله مسایل میرود و این شاید به خانواده ربطی نداشته باشد، در اینباره کربن در جایی میگوید: «بعضیها افلاطونی بهدنیا میآیند.» کربن معتقد است اموری فطری در انسان وجود دارد که نگاهکردن انسان به این جهان و به عالم هستی را تحتتاثیر قرار میدهد، ولی به هر حال محیط هم خیلی در این زمینه تاثیر دارد.
در دوران کودکی محیط خانوادهتان چطور بود؟ در چگونه محیطی بود که شما در آن رشد یافتید؟
محیط خانوادگی من، محیطی معمولی بود. خانواده ما مذهبی بودند و شاید اگر تعلیم و تربیت با سیستم جدید در کشور راه نیفتاده بود، من بهطور طبیعی به سمت کار در بازار کشیده میشدم ولی محیط جامعه طوری شده بود که خانوادهها بچهها را به مدرسه میفرستادند. من در آن زمان به دبستان شریعت که در نزدیکی منزلمان در قناتآباد بود میرفتم. پدرم هم مدتی کارخانه آجرپزی داشت بعدها مشغول کارهای ساختمانسازی شد.
یعنی خانواده شما چندان اهل فرهنگ و کتاب نبودند؛ نخستین جرقههایی که شما را از گرایش به سمت بازار نهی کرد و با کتاب و کتابخوانی مأنوستان کرد، چه زمانی بود؟
کلاس سوم ابتدایی بودم که کتاب یوسف و زلیخا را خریدم و این ماجرا مربوط به سال 1330 میشود. البته این کتابها را یواشکی میخریدم چون آن زمان اصلا کتابی برای کودکان وجود نداشت و حرکتی که در ایران در دهه 1350یا اندکی پیشتر آغاز شد و کانون پرورش فکری کودکان آغاز به کار کرد در زمان ما نبود و کتابهایی هم که بود برای بزرگسالان بود و وقتی ما آن کتابها را میخریدیم با مخالفت بزرگترها روبهرو میشدیم. در آن زمان در خانواده ما و بسیاری از خانوادهها یک حس بدبینی نسبت به مدرسه وجود داشت زیرا آنها فکر میکردند مدرسه جایی است که در آن اشخاص در معرض بیدینی قرار میگیرند و علت شکلگیری مدارسی مانند علوی و جامعه تعلیمات اسلامی هم همین دغدغهها بود. این بدبینی نسبت به کتاب هم وجود داشت و خانوادهها در آن زمان معتقد بودند که خواندن کتاب غیردرسی برای بچهها مناسب نیست. من یادم هست در کلاس ششم معلممان آقای جلال مروج بود که بعدها از دانشگاه تهران هم دکترای ادبیات فارسی گرفت، من به ایشان گفتم که میخواهم کتاب داستانهای نویسندههای خوب را بخوانم که ایشان به من چند کتاب از جمله کتاب «آیینه» محمد حجازی و آثار صادق هدایت را معرفی کردند و من بلافاصله با زحمت زیادی این کتاب را از شاهآباد تهیه و با خوشحالی رفتم مدرسه، همین که آمدم مدرسه، مدیر مدرسه گفت این چیه تو دستت؟ و من گفتم کتاب «آیینه»؛ گفتن نام کتاب همان و یک فصل کتک سیر خوردن هم همان! مدیر مدرسه همان روز من را به دلیل در دست داشتن کتاب حجازی، فلک کرد تا خاطره این کار همیشه با من همراه باشد!
در دوران دبیرستان هم این وضع ادامه داشت؟ چون بهنظر میرسد کمکم کتابخوانی نوجوانان با پذیرش از طرف خانوادهها روبهرو شده بود؟
تا حدی همین طور بود و هم اینکه در آن دوره ما دیگر آنقدر بزرگ شده بودیم که بتوانیم کارهایی را که میخواستیم انجام دهیم و با سرنوشتی مشابه آن فلکشدن روبهرو نشویم.
مدارسی که در مقاطع مختلف در آنها تحصیل کردید در مجموع چگونه ارزیابی میکنید؟ از منظر علمی و هر آنچه که به شما افزودند؟
من در آن دوره ریاضیاتم خوب بود ولی تجربه دوران مدرسهام را روی هم رفته تجربه خوبی نمیدانم. به نظر من اگر بخواهم داوری کنم باید بگویم که تجربه مدارس در دهههای 20 و 30، تجربه موفقی نبود. در همان دوره خواهرزادههای من برای تحصیل به زبان فرانسه به مدرسه سنلویی میرفتند و این درحالی بود که همه با این اقدام مخالفت میورزیدند و میگفتند که چطور میخواهید بچههایتان زیر دست کشیشها درس بخوانند. ولی نتایجی که به دست آمد، نشان داد که کدام نوع تجربه، تجربه موفقتری بود.
پس میتوان اینگونه نتیجه گرفت که برای جبران این تجارب ناموفق بود که عزم سفر به دیار دیگر را کردید تا شاید آنجا بتوانید تجاربی متفاوت و دیگرگونه را پشت سر بگذارید؟
به هرحال مجموعهای از دلایل که مهمترینش علمآموزی و افزایش آگاهی بود من را به این نتیجه رساند که برای ادامه تحصیل به خارج از کشور بروم. من سال 1341 به ایالت ورمونت نزدیک به کانادا و بعد به دانشگاهی در تگزاس رفتم و بعد از سهترم به سانفرانسیسکو رفتم و تحصیل فلسفه را آغاز کردم و در حدود پنجسال در آمریکا بهسر میبردم. در علوم انسانی در ابتدای ورود به این رشته، کمی نادانی نسبت به اینکه این رشته دقیقا چیست و درباره چه مواردی بحث میکند، وجود دارد مخصوصا اگر شما رشتههایی مثل ریاضی یا تجربی خوانده باشید و در دانشگاه بخواهید جامعهشناسی یا فلسفه انتخاب کنید، در این صورت خیلی برایتان روشن نیست که این رشته چه چیزی میتواند باشد. من هم کنجکاویهایی در درون خودم و سوالهایی نسبت به خودم داشتم و دوست داشتم راجع به خودم بیشتر بدانم و فکر میکردم که سادهترین راه کسب این دانش، تحصیل در رشته روانشناسی باشد. ولی بعد از مدتی متوجه شدم که علاقه من به چیزهای دیگری غیر از روانشناسی است و حسن نظام دانشگاهی آمریکا این است که شما حق انتخاب موارد و رشتههای مختلف را دارید و میتوانید امتحان کنید که به این رشته علاقه دارید یا خیر. من هم که چند درس روانشناسی و ادبیات گرفته بودم، دست آخر به این نتیجه رسیدم که فلسفه را انتخاب کنم زیرا دانستم آن چیزی که من میخواهم و سالهاست پیاش میگردم، همین فلسفه است.
تجربه عملی تحصیل در رشته فلسفه در آمریکا برای شما چه آموزههایی به همراه داشت؟ آیا این دوران با پیشفرضهایتان همخوانی داشت یا خیر؟
من تا چند سال که در آمریکا بودم به فکر بازگشت به ایران نبودم ولی به هر حال در دهه 1960 که من در آمریکا بودم، در آن دهه یکسری وقایعی داشت اتفاق میافتاد و مرکز این وقایع هم نیویورک و سانفرانسیسکو یعنی جایی که من در آن درس میخواندم بود. در آن دهه در دنیا اتفاقاتی افتاد که سمت و سوی بسیاری از معادلات را به ناگهان تغییر داد. بعد از جنگ جهانیاول همگان فکر میکردند تمدن غرب در حال پیشروی به سمت جلوست و معنویت و آنچه در جهان شرق جریان دارد، منسوخ شده است و این با توجه به نگاه پوزیتیویستی بود که بر جهان مسلط بود و بشر مترقی را الزاما بشر غربی میدانست. اما بعد از جنگجهانیدوم و این همه کشتاریکه روی دست جهان متمدن گذاشت، درد و رنج و جنگ بیهودهای که بر دوش این بشر مترقی سنگینی میکرد، یک سرخوردگی کلی در دنیا پدیدار شد. در کنار این رویداد شکست ایدهآلهای مارکسیسم لنینیسم و تبدیل آن به محاکمات و زندانها و کشتارهای استالین مزید بر علت شده بود. ثمره این سرخوردگی را در دهه 60 میتوان به روشنی دید، انقلاب فرهنگیای که در خود آمریکا صورت گرفت و نگاه تازهای نسبت به دین و شرق و بهخصوص عرفان دوباره در دنیا جان گرفت. همه این مسایل باعث شد که عدهای این اعتمادبهنفس در آنها مجددا پیدا شود که دوباره در مورد دین و معنویت صحبت و از آن دفاع کنند. من که در کوران این حوادث مشغول تحصیل رشته فلسفه بودم، مجددا توجهم به دین بیشتر شد و یک نوع بازاندیشی نسبت به مسایل دینی و عرفانی در من بهوجود آمد. در همان دوره نگاه آلاحمد یا شریعتی یا کسان دیگری مانند دکتر نصر و شایگان که از بازگشت به شرق صحبت میکردند نیز تحتتاثیر اتفاقاتی بود که در اروپا و در دنیا در حال رخدادن بود و در ایران دهه40 هم توجهاتی دوباره نسبت به دین را موجب بود، بهطور مثال جلال آلاحمد هیچوقت نمیتوانست در سالهای قبل از این اتفاقات، چنین نگاههایی داشته باشد، همچنین شریعتی نمیتوانست آنگونه سخن بگوید. اینها نتیجه تغییر نگاهی بود که در کل جهان و در اثر تحولات بعد از جنگ جهانیدوم و شکست ایدهآلهای مارکسیستی در حال رخدادن بود.
پس شما با توجه به این تحولات و نگاه جدیدی که در درونتان در حال شکلگیری بود، به ایران بازگشتید؛ نوعی بازگشت به شرق؟
من با یک نگاه دوباره به این مسایل و با توجه به اینکه یک چیزهایی در خودم از قبل وجود داشته که گویی من به آنها پشت کرده بودم، در طلب یک نوع معنویت و نگاه به زندگی که فکر میکردم با توجه به این تحولات دوباره میشد در آنها بازنگری کرد، به ایران بازگشتم. من در آن دوره دوست داشتم برای پیگیری این خواسته درونی، حتی به قونیه و حلب و هندوستان سفر کنم ولی طبیعی بود که من به سمت مسایلی میل پیدا کنم که سابقهاش در خودم بود، به همین دلیل به ایران و ایران اسلامی روی آوردم و این در حالی بود که زمانی که در آمریکا بودم هیچ آشنایی خاصی با تصوف نداشتم و اولین کتاب راجع به تصوف را هم به انگلیسی خواندم. در دهه 30خودمان کسی از تصوف صحبت نمیکرد. حداکثرش کتاب صوفیگری کسروی بود.
از قرار شما قبل از سفر به ایران هم به قونیه سفر کرده بودید؟ از انگیزههای این سفر و حال و هوایتان در قونیه برایمان بگویید؟
من قبل از اینکه به ایران سفر کنم، از آمریکا به قونیه رفتم و بعد از قونیه هم بر سر مزار ابنعربی در شام رفتم. خیلی هم در ظاهر عجیب بود که یک ایرانی چطور آمریکا را رها کرده و به این مکانها سفر کرده است. ولی فضای کلی این سفرها برای من خیلی تحولانگیز بود و من در این سفر بود که توانستم دوباره به هویت اصلی خودم روی بیاورم.
بعد از سفر شام به ایران بازگشتید؟
بله، من در سال 1346 به ایران برگشتم و وقتی هم که به ایران بازگشتم، یک آدم دیگری بودم و دنبال چیزهای دیگری میگشتم. این پنجسال تحول عظیمی در من بهوجود آورده بود که با هیچ متر و عیاری نمیشد آن را اندازهگیری کرد! تحول بهواقع عمیق و اساسی بود.
از سال 46 تا سال 57 که به پیروزی انقلاب منجر شد، عمدتا چهکار میکردید؟ پژوهش و نگارش؟ از ادامه تحصیلتان اینبار در دانشگاههای داخل برایمان بگویید؟
در این 10 سال من ازدواج کردم و صاحب دو فرزند پسر شدم. به دانشگاه تهران رفتم و دوره فوقلیسانس و دکترا را گذراندم. در دانشگاه تهران رشته فلسفه در واقع برای معرفی فلسفه غرب به ایران بود و نگاهش بیشتر تاریخی بود و مربوط به تاریخ فلسفه غرب میشد. در دوره لیسانس من درس راسل داشتم و استاد ما کتاب «مسایل فلسفه» راسل را تدریس میکرد. وقتی من این درس را میگذراندم، با آن تحولاتی که در نگاه من بهوجود آمده بود، این مسایل در پیش چشمم بسیار سطحی میآمد و دیگر آن نگاه سابق را به این علوم و تفکرات بزرگان فلسفه در غرب نداشتم. بیشتر این سالها به تحصیل در دانشگاه و پایهریزی یک زندگی مشترک گذشت و من درواقع در تمام این سالها مشغول خودسازی و فراگیری بودم تا کار دیگر.
موضوع پایاننامه دکترایتان چه بود؟
موضوع پایاننامه من فلوطین و احمد غزالی بود. ولی با توجه به تغییر نگرشی که در من به وجود آمده بود، من فلسفه غرب را با علاقه تمام نکردم به همین دلیل هم بود در اواسط تحصیلم قصد داشتم تغییر رشته دهم و فلسفه اسلامی یا الهیات بخوانم، اما مشورت با مرحوم مطهری و مخالفت ایشان با این اقدام من و توصیهشان برای ادامه تحصیل در همین رشته فلسفه غرب، من را از این تصمیم خود منصرف کرد.
کدام استاد در طول تحصیل در شما تاثیر فراوانی گذاشت؟
من در حدود ششسالی با پروفسور ایزوتسو خارج از دانشگاه تهران کار میکردم. در آن زمان ایشان در سال سه، چهار ماهی به تهران میآمد و ما با چند نفر از دوستان نزد ایشان «فصوصالحکم» میخواندیم و بعد هم در کلاسهای ایشان شرکت میکردیم و این ارتباط با پروفسور ایزوتسو برای من بسیار سازنده بود تا حدی که میتوانم او را یکی از بهترین استادان و معلمهای خودم بدانم.
آیا در بزنگاه انقلاب و اوجگیری فعالیتهای سیاسی دانشجویان، شما هم در گروههای سیاسی- دانشجویی فعال بودید و اساسا در فرآیند انقلاب مشارکت داشتید؟
من هرگز با مسایل سیاسی سروکاری نداشتم و هیچ همدردی سیاسی هم با هیچ گروهی نداشتم و مواجه من با سیاست منحصر به اخبار بود. من در آن دوره غربزدگی جلال را خوانده بودم و در من تاثیر هم گذاشته بود ولی نگاه شریعتی را نمیپسندیدم و ایدئولوژی اسلامی در من اثری پدید نمیآورد و از نگاه من که با این مسایل به کلی فاصله داشت، بسیار دور بود.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی و تغییر در رویکردهای کلان، شما چه فعالیتی را در دستور کار خود قرار دادید؟ این زمان زمانی است که به هر حال مرکز نشر دانشگاهی به عنوان یکی از درخشانترین دورانهای زندگی شما در شرف تاسیس است و شما برای مدیریت بر آن انتخاب شدهاید.
مصادف با تعطیلی دانشگاهها آقای دکترسروش در ستاد انقلاب فرهنگی من را خواستند و پس از صحبتها و مشورتهایی که صورت گرفت، پیشنهاد شد که برای استادانی که در حال حاضر بیکار هستند، گروههایی تشکیل دهیم و هر گروه در رشته خودش به کتابهایی که موردنیاز دانشجویان آن رشته خواهد بود، در فاصله تعطیلی دانشگاهها تالیف و تدوین کنند که وقتی دانشگاهها باز شد دانشجو برای درسخواندن و تحصیل، اساسا کتابی برای مطالعه داشته و منابعش کافی باشد که این پیشنهاد قبول شد و ما کارمان را در مرکز نشر دانشگاهی که در آن روزها نامش را کمیته تالیف و ترجمه کتابهای درسی گذاشتیم، آغاز کردیم. ما در آن دوران درصدد بودیم که دین خود را به انقلاب از راه کمک به استادان دانشگاه و تدریس و تهیه کتاب برای دانشجویان ادا کنیم. در آن موقع دانشجو کتاب نداشت و بهترین دانشگاههای ما حداکثر میتوانستند جزوههای درسی خوبی داشته باشند یا بعضی دانشگاهها مثل دانشگاه صنعتی شریف کتابهایی را به زبان انگلیسی افست میکرد و دانشجویان هم بدون اینکه این کتابها را درست بخوانند یاد گرفته بودند که از این کتابها فقط استفاده محدودی کنند. ما هم به این نتیجه رسیده بودیم که در زمینههای مختلف برای دانشگاهها باید کتاب تهیه کنیم. ما در مرکز نشر دانشگاهی وارد حوزه کتابهای درسی و علمی شدیم و انصافا هم کارهای درخشان ما در این زمینهها بود زیرا در آن دوران تولید کتابهای حوزه علوم انسانی با ما نبود و برای آن «سمت»در نظر گرفته شده بود و تولید کتاب ما در شاخههای صرف علمی مثل فیزیک و شیمی و ریاضیات و علوم پایهای مثل اینها بود.
ماه رمضان آمد
درآمد
ماه رمضان آمد، آن بند دهان آمد زد بر دهن بسته تا لذت لب بیند
آمد قدح روزه، بشکست قدحها را تا منکراین عشرت بی باده طرب بیند
سغراق معانی را برمعده خالی زن معشوقه خلوت را،هم چشم عزب بیند
(مولوی)
زمان در نزد اهل معرفت و درحقیقتِ خود مضاف به مقام عندیت و قرب خداوند است که آن،آنِ دایم و امتداد حضرت الهیّت و نَفَس رحمانیّت می باشد.از زاویه ای دیگر زمان اندازه عمرما را معیّن می کند و هر دین زمان های مقدس خویش را دارد ،زمان هایی که در آن ها حالت اسرارآمیزی که درآغاز وجود داشت ،دوباره اجرا(عمل) می شود ،مناسبت هایی که ازدل جریان عادی و روزمره حیات انسانی بیرون آورده می شوند و درنتیجه انسانها را به بُعد تازه ای از حیات رهنمون می گردند،فصول مقدس و روزها وساعات مقدس.رمضان پیش مسلمانان مقدس ترین ایام سال است؛ زیرا ماه خدا،ماه سخن گفتن خدا،«ماه لیالی قدرکه ازهزارماه بهتراست.»ماه بازگشت پیامبران ،ماه برانگیخته شدن حضرت محمد(ص)،ماه بیدارکردن مردم،ماه بیدارشدن مردم،ماه تزکیه نفس،ماه ریاضت وضیافت الله وکلام آخراین که ماه نزول قرآن است:
شهررمضان الذی انزل فیه القرآن هدی للناس وبینات من الهدی والفرقان...(بقره/185)
ماه رمضان،ماه نزول قرآن است.قرآنی که راهنمای مردم ونشانه روشن هدایت وشناخت حق وباطل است.
ماه رمْضانست پیوند و وصول کرد قرآن قلب پیغمبر نزول
از مقام جمع و از پیش حکیم یک سر و یک جا بباشد حق کریم
بیست وسه درطول سال وماه وروز هست آن تفضیل آیات و بُروز
تا شود مردم هدایت سوی او با دلیل روشن و انوار هو
هم چنین فرقان که آن سازد جدا حق زباطل نزد جان میزان خدا
(خادم)
میبدی گوید:اشتقاق کلمه ی رمضان ازرمَضا یا رمَض است که اگرازرمَضاست آن سنگ گرم باشد که هرچه برآن نهند بسوزد واگرازرمَض باشد باران است که به هرچه رسد آن را بشوید واینک ماه رمضان آمده است که هم بسوزد وهم بشوید ،به آتش گرسنگی تن مارا بسوزاند وبه آب توبه دل های گناهکاران را بشوید وحقیقتا" درچنین ماه مبارک ومیمونی است که خداوند منّان آن محبوب دلها،بندگان مؤمن خود را مورد نوازش وتخصیص خطاب :یاایهاالذین آمنواکتب علیکم الصیام...(بقره/183) قرارمی دهد که به فرموده امام صادق(ع): لذة مافی النداازال تعب العبادات والعناء یعنی لذت خطاب یاایهاالذین آمنوا آن چنان است که سختی ومشقت این عبادت را ازبین برده است.
لذت تخصیص تو وقت خطاب آن کند که ناید از صد خُم شراب
(مولوی)
مرحوم علامه طباطبایی نیزضمن تفطّن به لطافت این خطاب مهرآمیزدرتفسیرگرانقدرالمیزان به مطلب دقیقی اشاره می کند که دریغم آمد آن را دراین جا نقل نکنم.آن بزرگوارمی نویسد:«شروع سخن با این خطاب یاایهاالذین آمنوا...برای این منظوراست که مخاطبین را متوجه به وصفی ازاوصافشان نماید تا به التفات آن هرحکمی را که ازطرف پروردگارشان برسد بپذیرند هرچند برخلاف میل وعادتشان باشد وآن صفت ایمان است.»پس می توان گفت فریضه روزه وفا کردن بنده به عهدی است که به موجب ایمان وسنن وشریعت با معبود خود بسته است.
یا ایهاالذین آمنوا کتب علیکم الصیام کما کتب علی الذین من قبلکم لعلکم تتقون(بقره/183)
ای اهل ایمان،روزه داری برشما نیزهم چون پیشینیان واجب گشت تا پرهیزگارشوید.
اهل ایمان واجب آمد آن صیام بر شما هم از ره حکمت تمام
تا کنید اِمساکْ هم چون قوم پیش متّصف بر پاکی و تقوای بیش
نوعی از امساک در ادیان قبل بوده و گردیده تا امروز حمل
روزه قطع التفات از غیر حق باشد و گردد همه نور و شفق
(خادم)
صاحب تفسیرکشف الاسراربا بیانی عارفانه ولبریزازاشتیاق درتبیین حکمت این آیه با زبان اشارت، چشمِ دلِ منتظران میزبانی پروردگارخویش را این چنین سیراب وروشن می کند که:ای شما که ایمان دارید روزه به شما نوشته شده ازآن جهت که شما مهمان حق خواهید بود تا فردا دربهشت میهمانان گرسنه به میهمانی روند.چون کریمان کسی را به میهمانی برند دوست دارند گرسنه باشند تا دل میهمان شیرین ترآید.آن چنان که پیامبراکرم(ص) نیزوعده فرموده است همه بندگان درماه رمضان به میهمانی خدا دعوت شده اند ومهمان پروردگارخود می باشند.
معانی لغوی واصطلاحی روزه
روزه را درزبان عبری صوم می نامند وآن پرهیزازخوراک درمدتی معیّن است.ازنظرلغوی به معنی بابندبستن ویا بازایستادنست چنان که اگرکسی ازگفتن بازایستد گویند صام عن الکلام. صیام وصوم هردوبه حسب اصطلاح مصدرهستند ودرمعنای خودداری ازخوردن وآشامیدن،نزدیکی کردن،سخن گفتن وراه رفتن وغیره بکارمی رود.ولی روزه دراصطلاح شریعت اسلامی عبارت است ازامساک وخودداری نمودن ازامورمعیّن با قصد قربت ازطلوع تاغروب افتاب که احکام وشرایط آن به تفضیل درکتب فقهی معتبربیان گردیده است.
عبودیت ومعرفت
راقم این سطوربا توجه به اهمیّت وفضیلت این ماه مبارک ومیمون وهمچنین به لحاظ داشتن نسبت عمیق ووثیق با موضوع مورد نظر،لازم می بیند تا درابتدای این قسمت به سخنی بسیاربزرگ وراهگشا ازپیامبرخدا(ص) اشاره کند که فرمود:«هرچیزی را دری است ودرِعبادت روزه است».
هم چنان که بزرگانی ازاهل ایمان وفلسفه به ما آموخته اند؛ خداوند کمال مطلق است وفیض وحُبّ اوازذات حضرتش بدون وقفه به سراسرعالم هستی سریان می یابد وازاین طریق خدای متعال آفریدگان خویش رادوست می دارد وازاین سونیزهروجود ممکنی دوستدارکمال خود می شود(یُحبهم ویُحبونه...خدا ایشان را دوست می دارد وایشان خدا را... مائده/54). نتیجه این که انسان برای رسیدن به کمال حقیقی وسعادت واقعی ناچارازرجوع وبرگشت به سوی خداوند است وچون بنیاد محبت به خدا با شناخت ومعرفت مُحبّ نسبت به کمالات محبوب نهاده می شود بنابراین هرچقدرمعرفت وشناخت محب نسبت به محبوب بالاتروافزون ترباشد،حب وعشق اوکامل تروبه خدا نزدیک تراست.اما این که چگونه می توان به این معرفت وحقیقت رسید،اجلّه ی علمای دین واخلاق خصوصا"کُمَّلین عرفا گفته اند که وصول به این معرفت وحقیقت جزازطریق حصول عبودیت ممکن نیست تا آنجا که درقرآن کریم مقصد ازخلقت،کمال انسان درسایه ی عبودیت دانسته شده است.
وماخلقت الجن والانس الا لیعبدون ای لیعرفون(الذاریات/56) وما جن وانس را نیافریدیم مگربرای این که مرا پرستش کنند واهل معنی درتفسیرآن افزوده اند،برای این که به خدا معرفت پیدا کنند وبه قول مولوی:
چون عبادت بود مقصود ازبشر شد عبادتگاه گردن کش ، سقر
آدمی را هست در هرکار دست لیک ازمقصوداین خدمت بُدست
ماخلقت الجن والانس این بخوان جزعبادت نیست مقصودازجهان
ودقیقا"ازهمین یافت ومنظرمعرفت شناسانه روشن می شود که چراعبادت درنزد عموم اهل ایمان وعارفان آن همه قرب وارج پیدا می کند به حدی که درپیش آنان یکی ازارکان مهم وکارسازسلوک عرفانی ودین حنیف شمرده شده وبراین باورپای می فشارند که برای وصول به کمال حقیقی جزراه عبودیت وبندگی راه دیگری متصورنیست.البته عبادت مورد نظرآنان ،تنها اکتفا نمودن به قالب های ظاهروقشری محض نبوده ونیست بلکه عبادتی منظورنظراست که اولا"بامعنی وباطن دارباشد وثانیا"با حضورقلب وبه روح صفا واخلاص آراسته ومزیّن گردد درغیراین صورت ارزش چندانی درراه رسیدن به سرمنزل مقصود نخواهد داشت.
اهداف مهم دیگرروزه
هم چنان که می دانیم روزه یا صوم یکی ازارکان پنج گانه دین مبین اسلام ودرماه رمضان گرفتن آن برهمه مسلمانان واجب می باشد که بفرموده حضرت امام(ره)ازجمله هدف های مهم روزه،سلامتی وتندرستی جسم(صومواتصحوا)،تقوی وپرهیزکاری(لعلکم تفلحون)،پرورش اراده،تزکیه ووارستگی،تصفیه اخلاق ازعادات مذموم وصفات ناپسند واصلاح جامعه است.
درتبیین درجات روزه ومقام روزه داران
روزه پیش اهل معنی درسه قِسم روزه ی روح ودل و آخر به جسم
صوم عام امساک باشد از طعام ازشراب و از جماع شد والسلام
صوم خاصانْ جمع اعضا و قوا دائما" صائم بود دل در دعا
صوم خاص الخاص گفت الصّوم لی تا اَنا اُجزی بِهِ خلعت بری
(خادم)
عبادت روزه برپایه آنچه که باید ازآن دوری وپرهیزشود درنزد اهل معنی درسه مرحله تبیین می شود.
الف)روزه عوام یا عموم که همان خودداری ازخوردن ونوشیدن ودیگرمبطلات روزه است به تفضیلی که دررساله های فقهی آمده است.
ب)روزه خواص که مانند عوام روزه دارند اما علاوه برآن به فرموده امام صادق(ع) زبان خود را ازدروغ نگاه می دارند،دیده های خود راازحرام می پوشانند،بایکدیگربه نزاع وجنگ نمی پردازند،ازحسد وکبروغرورمی پرهیزند،غیبت یکدیگرنمی کنند،ازمجادله وقیل وقال کناره می گیرند وازفحاشی ودشنام همدیگردوری می کنند وبه کسی ظلم وستم روا نمی دارند.
ج)روزه خاص الخاص یا روزه عارفان وصاحبان معرفت که روزه دارند به این دوروزه وازهرچه اندیشه غیرحق وغیرخدا احترازواجتناب می ورزند وزبان حالشان این است که:
ازغیرتودارم همه روزه روزه هر شب کنم ازعطای تو دریوزه
تا روزه من ترا قبول افتاده جان ودل من به روزه اندهرروزه
(سید نعمت الله)
والبته درتوفیق گرفتن چنین روزه ای است که بنده مؤمن عاشق به مقامی می رسد که درپیشگاه خداوند به ضیافت نورمی نشیند وازغذا وشراب طهوری که جزلفظ ازآن نمی دانیم ونمی شناسیم برخوردارمی شود وبه فرموده آن یارسفرکرده «این طعام وشراب طهورکه درضیافت روزه بنده را می دهند طعام وصال وشراب فناست واطعام کننده درضیافت روزه حضرت الله است وسیراب کننده هم جناب او،زیرا که ضیافت کننده وضیافت دهنده اوست.»...وسقاهم ربهم شرابا"طهورا(الانسان/21)...وپروردگارشان به آنان شرابی پاکیزه نوشاند.
پی نوشتها:
1-کلیات شمس ص57
2-فرهنگ اصطلاحات عرفانی ص257
3-تبیین آیات خداوند ،آنه ماری شیمل ص186
4-کشف الاسرارمیبدی ج1ص495
5-مثنوی مولوی بیت 4201
6-المیزان،طباطبایی ج3ص7
7-تفسیرعرفانی وزبان قرآنی،پل نویا ص262
8-رساله نوین،بی آزارشیرازی ج1ص179
9-احیاءعلوم الدین،محمد غزالی ص506
10- مقالات،محمد شجاعی ج3ص125
11-مقامات معنوی،محسن بینا ص85
12-آب طربناک یحیی یثربی ص123
برتخت نگاه
در پس و پشت زمان
کوله ای شکل جهان
گشته از جنس مکان
چو پر از وسوسه ی باد خزان
می ستاید من و می گوید که:
بهار آمد که : بهارآمد...
من از آن سادگی و رونق بی شرط کتاب
من از آن خفتگی و خجلت بی حد و حساب
گویم او را که چنین داد خبر؟
هم از آن صورت بی روح سفر
گوید این سان نه چنان بین
که زآسودگی شهر و دیار
گشته فارغ نه زمعنی که همه نقطه نشان
دیده ام قافله ای بار شتر دغدغه ها
صاحبش عقل که در خط افق
رفت و می رفت به زنجیر نه در سلسله ها
پرسش از تو
نیست پاسخ نه جواب
نه جواب از تو نه پاسخ نه نیاز
عقل شد زیرک و گفت آن به نماز
نیست دیگر نگه سرد زمستان و غروب
نیست دیگر خطر لغزش و فردا و ذنوب
هست اینجا صدف و گوهر و دریای وجود
هست اینجا دل آن مرد وفا نور صفا باغ شهود
تا که بی شاخه نگردد
بُن آنان و درخت
تا که بی خانه نگردد
ره باران و نشست
تا که بی باده نگردد
صبح یاران و الست
اندرین سو
که دلش نشسته برتخت نگاه
روشن ازعشق و یقین چشم سیاه
گرببیند نفس گرم ترا
مانده درجلوه و انوارخدا
گوید ای دوست:
بکش نقش سکوت