بوی باران روی جان صبح وصال
نیست محسن جزدرالطاف خیال
از شهر دود و شلوغی وتنهایی گریخته بودم و با هزارزحمت شب هنگام در اتوبوسی که درحال حرکت ازتهران وساعتها بعد ازنزدیکی شهرمان نیزمی گذشت،جا گرفتم . درادامه ی راه طبق معمول ازفرط خستگی وبیزاری یک چشمم در خواب رها شده ونیمه ی دیگربر کف جاده ایستاده بود بدان امید که هرچه زودترتمام شود وبه مقصد اصلی برسد. درطی َّمسیرهرازگاهی هم بنا برعادت پیشین یکی ازچشم های آسوده را به ساعتم که مدتهاست در دستم نیست و روی صفحه ی روشن وخاموش یک گوشی موبایل آویخته ام می دوختم!گاهی اوقات نیزبناچارگوشم را به بگومگوهای نسبتا طولانی یکی ازمسافران با شاگرد راننده می سپردم که با صدای بلند وکلمات درشت مرتبا می گفت:آقا من! پول اضافی به کسی نداده ونمی دهم وازاین عمل غیرقانونی تان هم شکایت می کنم!!...شما بروبه اطلاع راننده هم این مطلب را برسان. وبعد هم برای اینکه دیگرمسافران نیمه بیدارونیمه خواب را بگمان خود متقاعد کند که موجودی اش ازاعتماد به خداوند گرفته تا افضال دولت کریمه کم نیست، همچنان به صورت شاگرد داد می زد که آقا والله ! این حرفها بخاطر پولش نیست?اصلا شماها عادت کرده اید به این گونه کارها! همیشه هم که به دنبال فرصتید تا مسافرا ن خسته وبی خبررا سرکیسه کنید وازآنها کرایه اضافی بگیرید...ودراین گیرودارچه بهانه ای بهتر از انداختن مسئله ی گرانی بنزین و گازوئیل وتعیین نرخ دروسط دعوا؟! دریغا که درآن اتوبوس شبرو از گرانی خیلی چیزها سخن رفت اما ازگرانی و ارزشمندی ساعات یک عمر و یک حس خوب وزیبا که گاهی هم شبیه به یک نفس عمیق و آرامش دهنده است کلامی به میان نیامد که نیامد! والبته اونیزمثل دیگران فراموش کرد که بگوید ازواقعیت امروازگرانی های سرسام آورانسان بودنمان.!
باری ازاین تعارفات دوستانه که بگذریم ...راستش را بخواهید من هم اگربه جای اوبودم ازپسش برنمی آمدم خصوصا که آن روزپاهایم زود خسته شده بودند ودرد را درناحیه زانو بیشتراحساس می کردم والبته فاصله صندلی که روی آن نشسته بودم وبا صندلی جلوکه احتمال جابجایی هم نمی رفت،مزید برعلت گشته بود.با این وجود، مانند گذشته ازاینکه ازپایتخت بسیارشلوغ وآلوده فرارکرده ودرمسیربازگشت به سوی وطن مألوف وخانه ی خویش بودم ،احساس خوبی به من دست داده بود.همین احساس روشنی وسبکی، چاشنی تحملم شد تا نیمچه خوابی که به میهمانی آمده بود برمن چیره گردد...
آن هنگام که شاگرد راننده ازآخرین چرت هوشیارونیمه هوشیاربیدارم کرد وگفت:آقا جا نمانید.درشهرشمائیم!وقت زیادی نگذشته بود.موقع پیاده شدن ازراننده ی اتوبوس تشکرنموده وبا خود دلی سوزاندم وگفتم:وای به حال مسافران دیگر!که تا رسیدن به شهرودیارشان باید با چشمان بازونیمه بازدرداخل ماشین به انتظارطلوع آفتاب نیزبنشینند.ناگفته نماند زمانیکه به حوالی شهرمان رسیدم واولین دم بهاری را به نزدیک صبح تنفس کردم حقیقتا بوی باران می داد وتازگی وطراوت ...بطوری که بی اختیاردم زدم وفریاد... هوا!هوا!هوا!...هوای تازه !هوای تازه !هوای تازه وخالی ازآلودگی آنقدرمطبوع وزیبا مشام جانم را نوازش می داد که بالاجبارراهم تا رسیدن به منزل به دونیمه ی متفاوت تقسیم شد...ازیک طرف پاهای خسته ای که حوصله ی تنگ شان مرا ازحس خوبی که برای قدم زدن واستنشاق هوای تازه ی شهردرمعنای جدید خود داشت، برحذرم می داشتند وازطرف دیگرسختی کاری که بالاخره باید انجام می شد وآن اینکه به زورپاهایم هم که شده می بایست هرچه زودترتلفن همراهم را ازجیب چپم درمی آوردم وسراغ یک تاکسی تلفنی را درآنجا می گرفتم!...درماشین که بودم حال خوبم زیادترازحد ممکن مرا به یاد درد پاهایم می انداخت ومدام برسرم غُرّمی زد وناله می نمود!چه باید می کردم؟ یا باید به سخنان هوایی وملال آورش گوش دوباره می دادم ویا اینکه ازتاکسی پیاده می شدم تا باردیگرقطره های باران رحمت دوست جامه ام را خیس کند ودرگلشن عشق وامید گلهای تازه تری برویاند.النهایه درهمان جا بود که با نوعی تمنا ومقداری دلداری دادن به خود وپاهایم ازماشین پیاده شدم واین دفعه دل به دریا زدم تا آشکارا مشاهده کنم آن سکوتی را که شب دراطراف شهرریخته بود وچراغ های محبت ومعرفتی که بیدارآن حس خوب ونیکومانده بودند تا بلکه باران سکوت را بهترنگاه کنند!!...دراثنای یکی ازاین نگاهها بود که یک لحظه به ذهنم خطورکرد که اگر!:که اگرخدای نکرده نخ سیگاری بگیرانم وبسوزانم بد نیست وکسی دراین فضا عیب برمن خرده نفس نمیگیرد چرا که هم هواخوب است وهم سکوت آنرا پرکرده است ...بحرخیابانها را وبوی بارانها را...ومن دراین فکروذکرها بودم که ناگهان دیدم به درب خانه ی دوست رسیده ام!...
یارب مددی سویت بپرم
یامقلب القلوب والابصاریا مدبراللیل والنهاریا محول الحول والاحوال حول حالنا الی احسن الحال.
ای وارونه کننده دلها و دیدگان،ای اداره کننده شب و روز،ای دگرگون کننده نیرو و حال ها،حال ما را به بهترین حال دگرگون ساز.
بشکفد صد گل به باغ مرد کار
ار شود نو جان به لبخندی زیار
عقل و وحی وقلب آن پیک خدا
هست محور نورحق پرده گشا
خواهد از تو چرخشی همچون بهار
تا رسد شمس حقیقت در کنار
(خادم)
«معنای فروردین و سال نو آن است که زمین هر شبانه روز یکبار به دور خود می چرخد و شبانه روز تولید می کند. در طول سال هم یکبار به دور آفتاب می گردد و سال تازه می شود.ما که ساکن زمین هستیم ناظر بر سیر زمین به دور آفتاب هستیم و اگر ما هم شمس حقیقی داشته باشیم و به دور آن یکبار می گشتیم سال ما نو می شد.کسی که سنش 50 سال است یعنی 50 بار زمین به دور آفتاب گشت و او 50 ساله شد و اگر این شخص در طول این 50 سال، 50 قدم برنداشته باشد همان کودک 50 ساله است برای اینکه این فرد رشد نکرد و همان توقعات و طرز فکر دوران بچگی را به سبک دیگری دارد.برخی ها به دورهوس می گردند و هوامدارند، لذا ظالمانه سیر می کنند؛بعضی ها به دور میل و امثال میل حرکت می کنند که اینها از گروه اول بالاترند، ولی میانه رو هستند و برخی ها حول عقل و وحی و قلب حرکت می کنند که مصداق کاملش ائمه اطهارعلیهم السلام هستند.پیامبر اکرم(ص) عمر پربرکتی داشتند که خدای سبحان به عمر ایشان سوگند یاد کرد، برای اینکه عمر پیامبر(ص) الگوی عقل و وحی و قلب است.»
برگرفته از سخنان آیت الله جوادی آملی به مناسبت رسیدن بهار
« شما ای مردمان»
شما ای مردمان، مسافری هستید به سوی پروردگار خویش، پیوسته در سیر تا به او در رسید آنگاه او شما را باخبر خواهد کرد که هم? اختلافات و جنگ و نزاع شما در مسائل دین هیاهوی بسیار برای هیچ بوده است. شما جوهر دین که بزرگداشت فرمان خدا و شفقت بر خلق عالم است رها کردید و به جان هم افتادید و چه نقشهای اهریمنی در نمایشنام? عالم بازی کردید که جز شیطان حسود هیچ کس را از آن سودی نبود و به گفت? حکیم طوس:
زیان کسان در پی سود خویش
بجویند و دین اندر آرند پیش
به جای خواندن و عمل کردن قرآن، بحث در حدوث و قدم در قرآن کردید و به جای رفتن به معراج همراه رسول، قیل و قال راه انداختید که جسمانی بوده است یا روحانی، به جای قولها را شنیدن و بهترین را برگزیدن، گلوی یکدیگر را فشردید که تو خاموش باش تا من سخن بگویم، به جای خدمت و برآوردن نیازهای یکدیگر و به جای آنکه همگی در مسجد این عالم به سجود و ستایش پروردگار پردازید، فرقه فرقه شدید.
برگرفته از کتاب "365 روز در صحبت قرآن"
حسین الهی قمشه ای
کتاب نفس
نیست قرآن جزنگاه مهریار
گفت پیغمبربه هرشهرودیار
کن سفردرخویش وبین آثاردوست
آسمان خواهد ترا جانت ازاوست
درآن ایام شور و اشتیاق که ازسرتوفیق ومحبّت درکناراستادی سوخته جان وراه پیموده بیش تروقتها به کاردل مشغول بودیم وفارغ ازهیاهوی بیرون نظاره گرحقایق ایمان والبته سبکبال وسرافراز،یادم می آید که حضرت ایشان دراغلب اوقات ما را به استناد آیه ای صریح ومحکم ازقرآن کریم دعوت به مطالعه کتاب نفس خود می فرمود وبا لحنی آرام وتأثیرگذاردرمواضع مختلف آنرا تکرارمی کرد ومی گفت : اقراء کتابک کفی بنفسک...(17/14) .سپس برکلام دلنشینش اینگونه می افزود که هیچ پیامبری ازجانب خدا برای مردم مبعوث نشده است الا اینکه این سخن را یعنی خواندن "کتاب نفس" را به آنان ابلاغ واصرارنکرده باشد.به نظرمی رسد پیام اصلی آن بزرگواردراین گوهرافشانی ممتد آن بود که آدمی برای این مطالعه ی بخصوص می بایست ازخود سفرکند تا بتواند همه چیزرا درخود بیابد.اما معنای ازخود سفرکردن را می توان همان سفرازطبیعت به سوی عالم بالا وبریدن ازخواهش های نفسانی وتوجه کردن به ندای وجدان وفطرت اصیل خویش دانست که درآنجا سالک الی الله می تواند ازظواهرامورعبورکند وبه ملکوت وباطن اشیاء راه یابد وبه جای دل بستن به این دنیای خاکی، مسافرعالم ملائکه وعقول ومرسلات گردد چرا که سیروسفرانسان به سوی دیدارخداوند دورکن دارد:پایه اول اینکه اززمین بواسطه ی اعمال صالحه دل بکند ودوم آنکه ازطریق کسب معرفت وبا ایمان واعتقاد تمام دل به آسمان معنی بندد.
معنویت نحوه اى از مواجهه با جهان هستى است که فرآورده اش این است که حالتهاى نفسانى نامطلوبى مانند غم و اندوه، ناامیدى، دلهره و اضطراب، احساس سرگشتگى و سردرگمى، احساس بی معنایى و بی هدفى و... تا آنجا که امکانپذیر است در انسان پدید نمی آید و یا اگر پدید آمده، ناپدید خواهد شد. این نحوه مواجهه موجب رضایت باطن می شود. فراورده معنویت همین رضایت باطن است، که البته این سازگار است با اینکه زندگى آدمى منحصر به دنیا باشد یا زندگى پس از دنیا هم به نظر شخص وجود داشته باشد. اگرچه تا آنجا که من می دانم، معنویان جهان، عموماً به زندگى پس از مرگ، با صور مختلف جاودانگى، معتقدند؛ یعنى به لحاظ نظرى امکان دارد که کسى معنوى باشد و در عین حال به یکى از ادیان تاریخى جهان متدین نباشد، اما انصاف این است که در طول تاریخ اکثر کسانى که معنوى بوده اند، تعلق خاطر به یکى از ادیان نهادینه و تاریخى هم داشته اند. البته معنویت هسته دین است، نه پوسته آن و از این حیث می توان گفت که امکان رسیدن به هسته براى همه کسانى که فقط تعلق شناسنامه اى به دین دارند نبوده و همه آنها به این حالت نرسیده اند و به نظر من نمی توانند رسید؛ یعنى پدیدآمدن مدینه فاضله را ممکن نمی دانم، هرچند مطلوب است و هر انسان حق طلبى دوست دارد چنین جامعه اى پدید آید، اما خواست ما با آنچه پدید می آید، متفاوت است.
اما می توان این سؤال را مطرح کرد که اگر کسانى در جامعه معنوى باشند، طرز معیشت آنها چه تفاوتى با دیگران دارد؟ به نظر من انسان معنوى در مناسبات اجتماعی اش بر اساس سه اصل عدالت، احسان و محبت رفتار می کند. در مدارج پایین تر معنویت، انسان با دیگران بر اساس عدالت رفتار می کند، وقتى مدارج معنوى انسان بالا رفت، کارش به احسان منجر می شود و در مرحله سوم به محبت می رسد. عدالت یعنى استیفاى حق خود به تمامه و تجاوز نکردن به حق دیگران. احسان یعنى صرف نظر کردن از بخشى از حق خود و اینکه اجازه دهیم این حق به دیگران معطوف شود. محبت نیز یعنى همان عدالت یا احسان ورزیدن، به شرط آن که با محبت همراه شوند. عدالت و احسان دو امر آبجکتیو (عینى) هستند و در رفتار بیرونى جلوه گر می شوند، اما محبت یک امر کاملاً سابجکتیو (انفسى) است؛ یعنى یک حالت درونى است.انسان معنوى در نسبت با خودش هم با سایر انسانها تفاوت دارد. وى در عین اینکه خودش را برتر از دیگران نمی داند، اما خودش را شدیداً دوست دارد. این نوعى «خوددوستى معنوى» است. انسانهاى معنوى براى خودشان بی نهایت ارزش قائلاند و به همین دلیل همیشه مراقب اند که به گونه اى زندگى نکنند که این «خود» گرانبهایى که در اختیارشان است، ذره اى ضربه ببیند. آنها به دلیل همین خوددوستى سعى دارند همیشه خود را ارتقا دهند و به وضع مطلوبترى برسانند. به همین دلیل هیچگاه از سیر و سلوک درونى خالى نیستند. ویژگى دیگر انسان معنوى این است که درد و رنجهایى که در بیرون وجود دارد یا اصلاً برایش درد و رنج نیست و یا قابل تحمل است؛ زیرا که معنا و آرمان خاصى براى زندگی اش دارد و هرگاه احساس کند درد و رنجى او را زودتر به آرمانش می رساند، آن را تحمل می کند. ویژگى دیگر انسان معنوى این است که تنها خود را مسؤول سرنوشت خود می داند و هرگونه بهانه جویى را کنار می گذارد، برخلاف انسان عادى که همه تقصیرها را به گردن دیگران می اندازد. ویژگى دیگر او این است که دستخوش خودبزرگ بینى نامعقول نیست و فکر نمی کند که قطب دایره امکان است و همه چیز بر مدار او می چرخد. او می گوید: من براى جهان هیچم، اما براى خودم همه چیز. دیگر اینکه انسان معنوى کمترین مصرف و بیشترین تولید را در جهان پیرامون خود دارد.به نظر من بزرگ ترین کارى که ما می توانیم در حال حاضر براى خود و جامعه مان بکنیم، این است که پروژه عقلانیت و معنویت را به طور همزمان پیش ببریم؛ چرا که در طول تاریخ جوامعى که معنویت را به قیمت عقلانیت از دست داده اند یا بر عکس، نتوانسته اند به آن مناسبات انسانى سالم و رضایت باطن برسند.اگر همه پیروان ادیان جهان با صداقت به دین خود ملتزم شوند، بی شک به یک جا می رسند؛ زیرا هر یک از ادیان به منزله راهى است که از یک سوى کوه به قله آن منتهى می شود و همه به یک قله می رسند.
مصطفی ملکیان
بازتاب اندیشه شماره9